آیینۀ دوگانگیهای هستی انسان
تفسیری بر «در آستانه»، سرودۀ احمد شاملو
شعرِ «در آستانه» که در مجموعهای به همین نام جای گرفته از سرودههای دوران پختگی احمد شاملوست. این اثر، اگر تاریخ «٢٩ آبانِ ١٣٧١» که ذیل آن قید شده[١] دقیق باشد، کمتر از هشت سال پیش از درگذشت شاملو پدید آمده است. بدین قرار شاعری که در آن از عمرِ رفته سخن میگوید و چشمانداز نیستی را ترسیم میکند واقعاً در آستانۀ پیری و مرگ ایستاده است. همین حال از اسباب توفیقِ «در آستانه» است و آن را از آثار مشابه به قلم جوانانِ متفنّن یا حتّی بهواقع مرگاندیش متمایز میسازد. در این نوشته نگاهی تحلیلی به این سروده میاندازیم و برخی زوایای پنهان آن را میکاویم.
«در آستانه»، چنانکه اشاره شد، کلامِ مردی است در پایان راه زندگی و در آستانۀ مرگ و نابودی. در دو جای شعر تصریح شده که این مرد «بامداد» است:
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)[٢]
……….
……….
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
میدانیم که «ا. بامداد» تخلّص احمد شاملو بود، پس «منِ شعری» یا گویندۀ شعر با شاعر یکی است. شاعر با خود و با ما سخن میگوید و مخاطب او هر خوانندهای تواند بود، زیرا غالبِ آنچه گفته میشود نه به گوینده یا فردی معیّن، بلکه اصولاً به انسان مربوط است.
شعر اینگونه آغاز میشود:
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر بهگاه آمده باشی دربان در انتظارِ توست و
اگر بیگاه
به در کوفتنات پاسخی نمیآید.
سخن از مُردن است و ناگزیریِ آن، و شاعر – احتمالاً نه اتّفاقی، که آگاهانه و هوشیارانه – واژة «باید» را در ابتدای شعر نشانده و از این طریق هم جبر هم قطعیت مرگ را برجسته ساخته است. مرگِ ناگزیر دست شاعر، دست انسان، را از همۀ امکانات و ظرفیتهای حیات انسانی کوتاه میکند:
……….
من به ﻫﻴﺄتِ «ما» زاده شدم
به ﻫﻴﺄتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشایِ رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهیِ خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
……….
با این حال مرگ شادی و شادمانی هم دارد:
……….
رقصان میگذرم از آستانهیِ اجبار
شادمانه و شاکر.
آخر زندگی با رنجها و دشواریهایی قرین است که لاجرم هر انسانی را فرسوده و زمانی به مردن راضی میکند. رنج و دشواری شاعر ما محرومیت از آزادی است:
رخصتِ زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهیِ تنگچشمیِ حصارِ شرارت دیدیم […]
هرچند رضایت شاعر از مرگ درککردنی است، شادمانی از مرگِ ناچاره یا به تعبیر او «رقصان از آستانۀ اجبار گذشتن» پارادوکس است، و البتّه باید متذکّر شد که صفت «پارادوکس» نه مبیّن تناقض و تنافر در سخن شاعر، که ناظر بر دوگانگی احساس او، احساس انسان، درقبال مرگ است.
دوگانگی یا حالت پارادوکس تنها در احساس شاعر نسبت به مرگ دیده نمیشود، بلکه بر سراسر شعر حاکم است و حتّی میتوان آن را کلید فهمِ «در آستانه» خواند. مواجهۀ شاعر با ایدۀ سنجش اعمال بشر و تحقّق عدالت پس از مرگ نیز دوگانه است. وی از سویی محکمۀ الهیِ آنجهانی را که ادیان وعده میدهند باور ندارد:
[…] غلغلهیِ آن سویِ در زادهیِ توهمِ توست نه انبوهییِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُمَندهئی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان خورده با کلاهِ بوقییِ منگولهدارش
نه ملغمهیِ بیقانونِ مطلقهایِ مُتنافی. –
از سوی دیگر آرزومند آن است که داوری وجود داشته باشد و پس از مرگ دربارۀ اعمال او قضاوت کند:
گذارت از آستانهیِ ناگزیر
فروچکیدنِ قطرهیِ قطرانیست در نامتناهییِ ظلمات:
« – دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
در کار در کار در کار میبود!» –
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشانهایِ بیخورشید –
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
میشنیدی:
« – کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
در کار در کار در کار در کار …»
او خود به وجود داوری دیگر و به قضاوتی دیگر معتقد است:
اما داوری آن سویِ در نشسته است، بیردایِ شومِ قاضیان.
ذاتاش درایت و انصاف
ﻫﻴﺄتاش زمان. –
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
دوگانگی دیگری در رابطۀ شاعر با جمادات و جاندارانِ کرۀ زمین جلب توجّه میکند. او در پایان قرن بیستم هنوز از انسان و جایگاه او تصوّری ماقبل مدرن و «اشرفمخلوقاتی» دارد:
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. –
نه به ﻫﻴﺄتِ گیاهی نه به ﻫﻴﺄتِ پروانهئی نه به ﻫﻴﺄتِ سنگی نه به ﻫﻴﺄتِ برکهئی، –
من به ﻫﻴﺄتِ «ما» زاده شدم
به ﻫﻴﺄتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشایِ رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهیِ خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
شاعر بهرغم همه بلایایی که انسان در طول تاریخ بر سر خود و سیّارهای که بر آن میزیَد آورده هنوز او را تافتۀ جدابافتهای برتر از همۀ ساکنان زمین میشناسد و به قابلیتهایی میستاید که هیچیک از آنها را ازخود نشان نداده است:
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود
توانِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدایِ جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهائی
تنهائی
تنهائی
تنهائییِ عریان.
انسان
دشوارییِ وظیفه است.
شاملوی شاعر از ابتدا، از نخستین دفترهای شعر خود، «به چشم حقارت» در طبیعت مینگریست و برای هیچیک از اجزای آن، از جاندار و بیجان، اعتبار قایل نبود. وی انسان را یگانه موجود ارجمند ساکن زمین میشناخت و نه تنها برای او وظیفهای درقبال طبیعت تعریف نمیکرد، بلکه گفتی ارزش او را برخاسته از توانایی او به مسخ کردن و تخریب طبیعت میبیند. سطرهای زیر از دو دفتر هوایِ تازه و آیدا: درخت و خنجر و خاطره! شاهد این ادّعا توانند بود:
آیا انسان معجزهئی نیست؟
انسان … شیطانی که خدا را به زیر آورد، جهان را به بند کشید و زندانها را درهم شکست! – کوهها را درید، دریاها را شکست، آتشها را نوشید و آبها را خاکستر کرد![٣]
پس پایها استوارتر بر زمین بداشت * تیرهیِ پُشت راست کرد * گردن به غرور برافراشت * و فریاد برداشت: اینک من! آدمی! پادشاهِ زمین!
و جانداران همه از غریوِ او بهراسیدند * و غروری که خود به غُرّشِ او پنهان بود بر جانداران همه چیره شد […].
پس پُشتهها و خاک به اطاعتِ آدمی گردن نهادند * و کوه به اطاعتِ آدمی گردن نهاد * و دریاها و رود به اطاعتِ آدمی گردن نهادند * و تاریکی و نور به اطاعتِ آدمی گردن نهادند * همچنان که بیشهها و باد * و آتش، آدمی را بنده شد * و از جانداران هر چه بود آدمی را بنده شدند، در آب و به خاک و بر آسمان؛ هر چه بودند و به هر کجای * و مُلکِ جهان او را شد * و پادشاهییِ آب و خاک، او را مسلم شد * و جهان به زیرِ نگینِ او شد به تمامی […].
پس صورتِ خاک را بگردانید * و رود را و دریا را به مُهر خویش داغ بر نهاد به غلامی * و به هر جای، با نهادِ خاک پنجه در پنجه کرد به ظفر * و زمین را یکسره بازآفرید به دستان […].[٤]
باری این چند کلمه از شعر «ترجمانِ فاجعه» را میتوان اساس نگرش به طبیعت در آثار شاملو خواند:
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،[٥]
……….
رابطۀ شاملو با طبیعت در «در آستانه» نیز، چنانکه دیدیم، مبتنی بر همین نگرش است. امّا آنچه این رابطه را اینجا دوگانه میکند آگاهی نسبی شاعر از جفایی است که درحقّ طبیعت کرده است. او در این سطرها به تقصیر خود اذعان میکند و عذر میآورد:
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان در بر کشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
سرانجام شاعر در پایانِ شعر دوگانگی حاکم بر نگاه خود به مرگ را که از آن سخن گفتیم (اینکه او ازسر اجبار مرگ را گردن مینهد و در عین حال از مردن شاد است) برعکس میسازد و اینبار، مطابق همان منطق، دوگانگی رابطۀ خود با زندگی را تبیین میکند:
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
بدین قرار «در آستانه» مجموعهای از دوگانگیهاست، و این البتّه نه تنها لطمهای به سرودۀ شاملو نزده، بلکه از امتیازات مهمّ و تعیینکنندۀ آن است. شاعر زندگی سپریشدۀ خود را از نظر گذرانده و چشمانداز مرگ خود را به تصویر کشیده، لیکن غالب ﺗﺄمّلات او نه فقط با زندگی و مرگ خود او، که اصولاً با هستی نوع بشر مربوط است. به راستی از هستی انسان، خواه فردی از جامعۀ بشری خواه نوع بشر، جز با دوگانگی چگونه میتوان حکایت کرد؟ چطور میتوان از بودن و نبودن خود و همنوعان خود سخنِ درست گفت و کلام را از دوگانگی بهدور نگهداشت؟ مگر نه آنکه حیات و ممات و حتّی ذات انسان با انواع دوگانگی عجین و همۀ جوانب هستی او دوگانه است؟ آری، «در آستانه» پارهای دوگانگیهای هستی شاعر و همنوعان او را آیینهوار بازتاب میدهد و این حال ناشی از صداقت و دقّت روایت شاملوست.
منابع
——
رضوانی، سعید، «شعرِ احمد شاملو و چشمانداز آیندۀ آن»، آتشی که نمیرد: یادنامۀ استاد مرتضی ثاقبفر، به کوشش آرزو رسولی (طالقانی)، فروهر، تهران ١٣٩٨، ص ٩٧–١١٠.
شاملو، احمد، «آیدا: درخت و خنجر و خاطره!»، احمد شاملو: مجموعۀ آثار، دفترِ یکم: شعرها، چاپ دوم، زمانه و نگاه، تهران ١٣٨٠، ص ٥٠٥–٥٩٠.
شاملو، احمد، «در آستانه»، احمد شاملو: مجموعۀ آثار، دفترِ یکم: شعرها، چاپ دوم، زمانه و نگاه، تهران ١٣٨٠، ص ٩٦١–١٠١٦.
شاملو، احمد، «مدایحِ بیصله»، احمد شاملو: مجموعۀ آثار، دفترِ یکم: شعرها، چاپ دوم، زمانه و نگاه، تهران ١٣٨٠، ص ٨٤٣–٩٦٠.
شاملو، احمد، «هوایِ تازه»، احمد شاملو: مجموعۀ آثار، دفترِ یکم: شعرها، چاپ دوم، زمانه و نگاه، تهران ١٣٨٠، ص ٨٣–٣١٠.
پینوشت
———-
[١] ن. ک. شاملو، «در آستانه»، ص ٩٧٥.
[٢] هرآنچه در این نوشته از شعرِ «در آستانه» نقل میشود برگرفته است از ویرایش آن در چاپ دومِ احمد شاملو: مجموعۀ آثار، دفترِ یکم: شعرها، زمانه و نگاه، تهران ١٣٨٠، ص ١٩٧–٩٧٥.
[٣] شاملو، هوایِ تازه، ص ٢٧١–٢٧٢، «غزلِ آخرین انزوا ١».
[٤] شاملو، آیدا: درخت و خنجر و خاطره!، ص ٢٥٤–٣٥٤.
[٥] شاملو، مدایحِ بیصله، ص ٩٢٨. برای شرح کاملترِ نسبت انسان و طبیعت در شعر شاملو ن. ک. رضوانی، ص ١٠٤–١٠٩.
سعید رضوانی