ادبیات و فلسفه. همگرایی ثمربخش تاریخی و چالش بحران‌های معاصر

ادبیات و فلسفه

همگرایی ثمربخش تاریخی و چالش بحران‌های معاصر

ادبیات و فلسفه در تاریخ هنر و اندیشه هماره یک‌دیگر را یاری رسانده‌اند. فیلسوفان بسیاری را می‌شناسیم که ابزارهای ادبیات و قریحۀ ادبی خود را برای تبیین فلسفۀ خود به خدمت گرفته‌اند یا، فراتر از آن، اصولاً بر بستر ادبیات اندیشیده و فلسفه ورزیده‌اند. کی‌یرکِگور[١]، فیلسوفِ برجستۀ دانمارکی، در نثر دانمارکی صاحب‌سبک است. آثاری همچون یا این یا آن[٢] (٣٤٨١)، ترس و لرز[٣] (٣٤٨١) و مراحلِ طریقِ زندگی[٤] (٥٤٨١)، در عین آن‌که زبدۀ اندیشه‌های فلسفی او را شامل می‌شوند، از نمونه‌های درخشان ادبیات قرن نوزدهم دانمارک محسوب می‌گردند. شوپِنهاوِر و نیچِه، فیلسوفان آلمانی که جایگاهشان در تاریخ فلسفه بی‌نیاز از توصیف است، نویسندگانی خلّاق و چیره‌دستند که توان گفت ارزش ادبی آثارشان، به‌رغم ستایش‌های ادیبان و سبک‌شناسان، در سایۀ اهمّیت و جذّابیت فلسفۀ ایشان قرار گرفته، چندان‌که باید شناخته نشده است. نثر سلیس و شفّاف شوپِنهاوِر، که سهل است و ممتنع، از ظرفیت‌های بیان در آلمانی بیشترین بهره را می‌بَرَد و نغزترین جملات را در ذهن و زبان دوستداران ادبیات آلمانی به یادگار گذاشته است. آثاری همچون فراسوی نیک و بد[٥]٨٨١) و تبارشناسی اخلاق[٦]٨٨١) هم ژرفای فلسفی اندیشۀ نیچِه را بازتاب می‌دهند هم نبوغ ادبی کم‌نظیر او را، و چنین گفت زرتشت[٧]٨٨١–٥٨٨١) که نیچِه آن را ارجمندترین ثمرۀ کوشش‌های فلسفی خود می‌شناخت[٨] و جامعِ مهم‌ترین اندیشه‌های خود می‌دانست[٩] ازشمار شاهکارهای ادبیات آلمانی است. در زبان انگلیسی فیلسوفان بزرگ و اثرگذاری مانند دِیوید هیوم[١٠] و بِرتراند راسِل همین وضع را دارند. پاره‌ای از آثار فلسفی آنان، و برخی فیلسوفان دیگر، به لحاظ بلاغت با آفریده‌های مشهور ادبیات انگلیسی پهلو می‌زند. و البتّه که در زبان فرانسه دودمان فیلسوفان سخنور از همۀ زبان‌هایی که برشمردیم بزرگ‌تر و دیرین‌تر است. مونتِنی[١١]، وُلتِر، ژان-ژاک روسو، دیدرو[١٢]، پُل والِری[١٣]، سارتر، سیمون دو بووار[١٤]، آلبِر کامو و شماری دیگر از فیلسوفان فرانسه‌زبان از نخبگان ادبیات فرانسه‌اند و چه‌بسا آثار گران‌سنگِ صرفاً ادبی نیز پدید آورده‌اند.

در دیگر سو، در جبهۀ ادبیات، نیز چه بسیار آفرینندگان که آثار خود را با ایده‌ها، اندیشه‌ها و ﺗﺄملّات فلسفی – خواه ازآن خود خواه از دیگران – ژرفا بخشیده‌اند. گنجینۀ ادبیات اروپا مشحون از آثار «فلسفی» است. اشعار دانتِه، فریدریش هُلدِرلین[١٥]، فِرناندو پِسوآ[١٦]؛ رمان‌های داستایِفسکی، توماس مان، اومبِرتو اِکو١]، آیریس مِرداک[١٨]؛ نمایشنامه‌های شِکسپیر، ساموئِل بِکِت، فریدریش دورِنمات[١٩] و بسیاری دیگر از آفریده‌های نفیس و شاخص ادبیات اروپا درزمرۀ ادبیات فلسفی‌اند. صاحبان این قبیل آثار مسائل و موضوعات فلسفی، مانند هویّت نوع بشر و فرد انسانی، چیستی و کارکرد زبان، ماهیت زمان و نقش زمان در هستی انسان، ایمان و شناخت، سلطه و قدرت، را درچارچوب شعر و داستان و نمایش‍نامه، به زبان و بیان ادبی، طرح کرده‌اند. برخی از بنیادی‌ترین و قدیمی‌ترین مسائل و پرسش‌های فلسفه، همچون پرسش از معنای هستی و خصوصاً زندگی انسان، مسئلۀ جبر و اختیار، و پرسش از چیستی خیر و شرّ و عمل اخلاقی، نیز هماره در کانون توجّه ادبیات فلسفی بوده‌اند.

فیلسوفانی که صاحبِ قلم و قریحۀ ادبی بوده‌اند تبیین مسائلِ غالباً پیچیدۀ فلسفی را بهتر از عهده برآمده‌اند، به تعبیر دیگر اندیشه‌های خود را مفهوم‌تر به خوانندگان عرضه کرده‌اند، و این توفیق بالطبع جمعیت مخاطبان آنان را بزرگ‌تر می‌کند. افزون بر این، ارزش‌های ادبی آثار این گروه از فیلسوفان نیز طیف مخاطبان و خوانندگان آنان را وسعت می‌بخشد. به عنوان نمونه می‌توان از شوپِنهاوِر نام برد که پیشتر نیز از او یاد کردیم. او به‌رغم همۀ مخالفت‌های جدّی که با آموزه‌های کانت ابراز کرده، عمیقاً از کانت ﻣﺘﺄثّر است، چندان‌که می‌گوید «نقطۀ عزیمت فلسفۀ من فلسفۀ کانت است»[٢٠] و بر خوانندگان اثر اصلی خود، جهان به حیث اراده و تصوّر[٢١] (١٨١٩)، «آشنایی عمیق» با فلسفۀ کانت و مهم‌ترین آثار او را فرض می‌داند[٢٢]. با این حال درمیان آلمانی‌زبانان شمار خوانندگان خود او به‌مراتب از خوانندگان کانت بیشتر است، که تا حدّ زیادی ناشی از قدرت زبان و قریحۀ ادبی اوست. قطعاً مدرنیسمِ فلسفۀ شوپِنهاوِر جذّاب است و بسیاری را به آثار وی علاقه‌مند می‌کند. لیکن برتری زبانِ واضح و بیانِ شیوای او بر زبان و بیان خشک و بیش‌وکم غامض کانت نیز آشکارتر از آن است که بتوان سهم آن در جلب خوانندگان را منکر شد. کما این‌که کانت خارج از قلمرو زبان آلمانی، آنجا که زبان مترجمان به‌جای زبان اصلی نشسته، کمتر از شوپِنهاوِر خواننده ندارد.

شاعران و نویسندگان و نمایشنامه‌نویسان نیز، چنان‌چه مسائل فلسفی را با ژرف‌بینی روشنفکرانه و مهارت ادبی طرح کنند، بر جذّابیت آثار و جمعیت خوانندگان خود می‌افزایند. پرسش‌های فلسفی، پرسش‌های جهان‌شمول که انسان‌های بی‌شماری را ورای مرزهای جغرافیایی و فرهنگی به خود مشغول می‌دارند، در محبوبیت غزل‌های حافظ، رباعیات خیّام، رمان‌های داستایِفسکی و نمایشنامه‌های شِکسپیر نقشی به‌سزا ایفا می‌کنند. علاوه بر این، کیفیت ازلی-ابدیِ برخی پرسش‌های فلسفی موجب بقای آثار ادبی می‌شود. همۀ تردیدهای اخلاقیِ ایوان کارامازوفِ داستایِفسکی امروز هم گریبانگیر بشرند، همچنان‌که عطش خیّام به آگاهی از هستی و نیستی پس از مرگ نُه قرن پس از او با بسیاری از انسان‌ها همراه است.

باری ادبیات و فلسفه موجب غنای یک‌دیگرند و همیاری آنها برای بشریت ثمرات بی‌شمار بارآورده است. با این حال دادوستدِ این‌دو فقط ماهیت ابزاری ندارد و تنها به قصد توانمندسازی در تبیین افکار یا ارتقا بخشیدن به کیفیت آثار و افزودن بر شمار خوانندگان آنها صورت نمی‌پذیرد. ﺗﺄثیر و ﺗﺄثّر متقابل ادبیات و فلسفه، بلکه درهم‌تنیدگی این‌دو، به اندازه‌ای است که ما را وامی‌دارد تا نوعی هم‌سنخی میان آنها قایل شویم. این درهم‌تنیدگی را فی‌المثل نسبت کی‌یرکِگور و کافکا با اثرآفرینان ادبی و فیلسوفانِ پیش و پس از آنها به خوبی آشکار می‌سازد. کی‌یرکِگور که در وهلۀ نخست به حیث فیلسوف شهرت دارد، درکنار برخی متخصّصان حوزۀ الهیات و فیلسوفان، از کسانی چون شِکسپیر، گوتِه و ژان پُل[٢٣] (نویسندۀ آلمانی) ﻣﺘﺄثّر بود و خود بر اثرافرینان ادبی همچون هِنریک ایبسِن[٢٤] (شاعر و نمایشنامه‌نویس نوروژی)، آوگوست ستریندبِرگ[٥٢] (داستانسرا و نمایشنامه‌نویس سوئدی) و کافکا اثر گذاشت. کافکای نویسنده نیز، افزون بر اثرآفرینان ادبی، از فیلسوفانی مانند شوپِنهاوِر، فرانتس برِنتانو[٦٢]، نیچِه و البتّه کی‌یرکِگور ﺗﺄثیر پذیرفت و خود الهام‌بخش فیلسوفانی ازقبیل والتِر بِنیامین[٢٧]، آدورنو[٢٨]، سارتر و کامو شد. دو شخصیت اخیر نامورترین متفکّران جریان اگزیستانسیالیسم فرانسه‌اند که در کلّیت خود گواه بر هم‌سنخی ادبیات و فلسفه است، زیرا بسیاری از مهم‌ترین آثار آن در قالب هنر، خصوصاً ادبیات، عرضه شده‌اند. رمان‌های تهوّع[٢٩] (١٩٣٨)، اثر سارتر، و بیگانه[٠٣] (١٩٤٢)، اثر کامو، هردو از نافذترین آثار شاخۀ فرانسوی اگزیستانسیالیسم‌اند. رمان اوّل شماری از کانونی‌ترین فکرها و فرض‌های فلسفۀ سارتر را به زبانِ ادبیات تبیین می‌کند، ازجمله این‌که هستی تصادفی و بی‌معنی[١٣] است و این‌که انسان آزاد و حتّی محکوم به آزادی است. رمان دوم هم، درکنار جستارِ اسطورۀ سیزیف[٢٣] (١٩٤٢)، یکی از دو اثر اصلی کامو در بسط فلسفۀ آبزوردِ[٣٣] اوست. رمان‌های همه می‌میرند[٤٣] (١٩٤٦)، اثر سیمون دو بووار، و کَفِ روزها[٥٣] (١٩٤٧)، اثر بوریس ویان[٦٣]، همچنین نمایشنامه‌های جهانِ درهم‌شکسته[٧٣] (١٩٣٣)، اثر گابریِل مارسِل٣]، و پشت درهای بسته٣] (١٩٤٣)، اثر سارتر، نمونه‌هایی دیگر از آثار متعلّق به اگزیستانسیالیسم فرانسه، پدیدآمده در قالب ادبیاتند که در تاریخِ یکی از مهم‌ترین جریان‌های فلسفی قرن بیستم به سهم خود نقشی ایفا نموده و جایگاهی احراز کرده‌اند.

آری، به نظر می‌رسد که میان ادبیات و فلسفه نوعی هم‌سنخی، نوعی قرابت ذاتی، وجود دارد. امّا این قرابت در چیست یا از کجا ناشی می‌شود؟ چه عواملی مرز میان ادبیات و فلسفه را چنان کم‌رنگ می‌کنند که برخی از آثار پدیدآمده در این دو آفرینشگاه ذوق و اندیشۀ بشر را نتوان به سادگی و با اطمینان در دستۀ آثار فلسفی یا آفریده‌های ادبی طبقه‌بندی کرد؟ در این فرصت تنها از دو عامل، شاید دو عامل اصلی، یاد می‌کنیم و به اختصار سخن می‌گوییم.

ادبیات و فلسفه پیش از هرچیز به لحاظ موضوع به یک‌دیگر نزدیکند. دایرۀ موضوعاتی که شاعران و نویسندگان و نمایشنامه‌نویسان را در تاریخ چندهزارسالۀ ادبیات به خود مشغول داشته‌اند و کماکان می‌دارند تقریباً به‌تمامی در دامنۀ مسائلی قرار دارد که فیلسوفان از قدیم‌الایّام درباب آنها اندیشیده‌اند. به عبارت دیگر ادبیات به لحاظ موضوع، فقط به لحاظ موضوع، زیرمجموعۀ فلسفه است. فیلسوفان دربارۀ همۀ عواطف انسانی، ازقبیل ترس، شرم، حسد، نفرت، خشم، امید و غم و شادی، که در ادبیات با آنها مواجه می‌شویم اندیشیده و سخن گفته‌اند. حتّی برخی از عواطفِ طرفِ توجّه در ادبیات در نظام فکری فیلسوفان معیّن نقش بیش‌وکم کلیدی ایفا می‌کنند. به عنوان نمونه می‌توان بر «شادی» نزد سپینوزا، «ملالت»[٤٠] نزد شوپِنهاوِر و «ترس» نزد کی‌یرکِگور و هَیدِگِر انگشت نهاد. و البتّه که فلسفه به عشق نیز، که مهم‌ترینِ عواطف انسانی از منظر ادبیات و پربسامدترین موضوع آثار ادبی است، بی‌توجّه نبوده و فیلسوفان از افلاطون تا بَدیو[٤١]، با نگرش‌ها و رویکردهای متفاوت، به آن پرداخته‌اند. نه تنها عواطف انسانی، که سایر موضوعات رایج در ادبیات را نیز در آثار فلسفی بازمی‌یابیم. ادبیات با انسان و جنبه‌های گوناگون حیات او، با چگونگی حیات درونی و برونی او سروکار دارد، و فیلسوفان نیز انسان را از زوایای مختلف نگریسته و دربارۀ او تعمّق ورزیده‌اند. روابط اجتماعی، آموزش و تربیت، راحت و رنج، زوال و مرگ، ایمان و تردید، شرارت و نیکوکاری، دروغ و راستی، خیانت و وفاداری همه موضوع ادبیاتند و در عین حال در آثار فیلسوفان نیز مطرح شده و می‌شوند.

پس از موضوعْ آنچه ادبیات و فلسفه را به یک‌دیگر نزدیک می‌کند زبان یا، به عبارت دقیق‌تر، نسبت این‌دو با زبان  است. هم ادبیات و هم فلسفه بر بستر زبان زیست و زایش می‌کنند. مهم‌تر این‌که هردو با زبان رابطه‌ای آگاهانه دارند. برای اثرآفرینان ادبی زبان چیزی بیش از ظرف معانی یا وسیلۀ انتقال افکار و اطّلاعات است. در ادبیات زبان اثر، همچون محتوای آن، هدف است و اصولاً لفظ از معنی جداشدنی نیست. آری، ادبیاتی که بتوان آن را «ادبیات» نامید آگاهانه با زبان مواجه می‌شود. شاعر و داستانسرا و نمایشنامه‌نویس، همچنان‌که دربارۀ محتوای اثر می‌اندیشد، دربارۀ زبان آن فکر می‌کند، هم‌زمان با خلق محتوای اثر در ساخت و پرداخت زبان آن جدّ و جهد به‌خرج می‌دهد. این‌مایه توجّه به زبان موجب شده که در ادبیات، خصوصاً ادبیات مدرن، حتّی آثاری با موضوع زبان پدید آیند. هوگو فُن هوفمانزتال[٤٢]، نویسنده، شاعر و نمایشنامه‌نویس اتریشی، در نامه[٤٣] (١٩٠٢) از این‌که زبانْ دیگر دلالتِ دقیق بر اشیاء، وصف ماهیت آنها و بیان احساسات را ازعهده برنمی‌آید شکوه می‌کند؛ جورج اوروِل در ١٩٨٤ (١٩٤٩) ما را از «ظرفیت‌های» زبان به حیث ابزار اعمال سلطه آگاه می‌سازد و نسبت به خطر سوءاستفادۀ قدرت‌ها از آن درجهت گسترش و تحکیم سیطرۀ خود بر انسان‌ها در جهان مدرن هشدار می‌دهد؛ و بِکِت در در انتظار گودو (١٩٥٢) می‌کوشد تا مرزهای زبان و محدودیت‌های ارتباطات زبانی را نشان دهد. در فلسفه هم زبان از حدّ ابزار ارتباط فراتر می‌رود و حتّی تا مرتبۀ دستگاه ادراک و شناخت جهان تعالی می‌یابد. پس جای تعجّب نیست که زبان یکی از قدیمی‌ترین موضوعاتِ فلسفه است و فیلسوفان بی‌شماری دربارۀ آن اندیشیده‌اند. فیلسوفان حتّی به‌مراتب بیش از اثرآفرینان ادبی زبان را موضوع کار و آثار خود قرار داده و انواع نظریه‌ها را برای توضیح آن و پاسخ دادن به پرسش‌های مربوط به آن ارائه کرده‌اند. در بحث زبان و فلسفه قطعاً باید از فلسفۀ تحلیلی نیز یاد کرد که بیش از هرچیز بر منطق و زبان متمرکز است. فلسفۀ تحلیلی که از اوایل قرن بیستم تاکنون جریان غالب در فلسفۀ آنگلوساکسون بوده از تحلیل زبان، خصوصاً تحلیل منطقی آن، برای حلّ مسائل فلسفی سود می‌جوید. به طور کلّی می‌توان گفت نمایندگان این جریان می‌کوشند با تحلیل زبانیِ پرسش‌های فلسفی یا نشان دهند که آنها اصولاً پرسش نیستند و درنتیجۀ بی‌دقّتی در کاربرد زبان پدید آمده‌اند یا ازنو چندان دقیق و واضح طرحشان کنند که بتوان آنها را، بسته به نوعشان، با ابزارهای فلسفی[٤٤] یا روش‌های علوم تجربی پاسخ گفت. نام‌های بزرگی همچون گُتلوب فرِگِه[٤٥]، بِرتراند راسِل، جورج اِدوارد مور[٤٦]، لودویگ ویتگِنشتَین، رودُلف کارناپ[٤٧] و ویلارد کواین[٤٨] همه با فلسفۀ تحلیلی مربوطند که آن را به تساهل «فلسفۀ زبان» می‌خوانند.

از این‌همه که گفتیم و نمونه‌ها که آوردیم آیا می‌توان نتیجه‌ای نیز برای امروزِ ادبیات و فلسفه گرفت؟ نظر به گرفتاری‌های ادبیات و فلسفه در روزگار ما آیا هنوز همیاری این‌دو بارآور تواند بود؟ آیا وجوه مشترک فراوان و هم‌سنخی ادبیات و فلسفه و هم پیشینۀ طولانی دادوستدِ ذوق و اندیشه میان این دو جلوه‌گاه غرورآفرین روح بشرْ امروز هم می‌تواند گرهی از کارشان بگشاید و وسیلۀ عبور از بحران‌های مبتلابه آنها شود؟ وقتی سهم ادبیات متعالی از سرانۀ مطالعه در جهان رو به کاهش نهاده و مصرف انبوه متون کوتاه و سطحیِ فضای مجازی عرصه را روزبه‌روز بر متون فاخر ادبی تنگ‌تر می‌کند، ساده‌لوحی نیست که از فلسفه چاره‌جویی کنیم و بپنداریم روی آوردن به محتوای فلسفی مشکل‌گشای ادبیات خواهد بود؟ شاید واقع‌بینانه‌تر آن باشد که توجّه به فلسفه و طرح پرسش‌های فلسفی در ادبیات را فقط سنگری برای تداوم آفرینش جدّی بشناسیم – راهی برای اقناع مشتاقان ادبیات اندیشمندانه در دورانی سخت، و نه بیشتر. از سوی دیگر نزد فیلسوفان معاصر شاهد تلاش‌هایی با انگیزه‌های مختلف برای استفاده از ظرفیت‌های ادبیات در فلسفه هستیم. گروهی برآنند که ادبیات از ابزارها و امکانات شناختیِ خاصّ خود برخوردار است که فلسفه به آنها دسترسی ندارد و از این رو نزدیکی به ادبیات بر غنای فلسفه خواهد افزود. گروهی دیگر می‌خواهند از زبان و ظرافت‌های بیان ادبی در انتقال معانی دشوار فلسفی سود ببرند. برخی می‌خواهند فلسفه را، ازطریق تقویت پیوندهای آن با ادبیات، از انزوای آکادمیک برهانند، با گفتمان فرهنگی وسیع‌تری مرتبط سازند و بر شمار دوستداران و مخاطبانش بیافزایند. برخی دیگر نیز می‌کوشند با ترویج بیان و روش‌های شناختیِ ادبیات در فلسفه از نفوذ رویکرد منطقی-تحلیلی، که پیشتر از آن سخن گفتیم و خصوصاً در فلسفۀ آنگلوساکسون کماکان رویکرد غالب است، بکاهند. با این حال بعید به نظر می‌رسد که فلسفه در مقابله با اَبَربحران‌های خود در عصر حاضر از ادبیات و ظرفیت‌های آن طرفی برگیرد. پیشروی روزافزون تکنولوژی و علوم تجربی در قلمرو فلسفه و لاجرم عقب‌نشینی مدام فیلسوفان از حوزه‌هایی که هماره جولانگاه اندیشۀ آنان بوده است چاره‌ای دیگر می‌طلبد. همچنان‌که قطع ارتباط و فقدان گفت‌وگو میان شاخه‌ها و رویکردهای متفاوت فلسفه با توسّل به ادبیات علاج نمی‌شود.

 

پی‌نوشت
———-

[1] Søren Kierkegaard (1813–1855).
[2] Enten – Eller.
[3] Frygt og Bæven.
[4] Stadier på Livets Vej (ظاهراً این اثر هنوز به فارسی ترجمه نشده است).
[5] Jenseits von Gut und Böse: Vorspiel einer Philosophie der Zukunft.
[6] Zur Genealogie der Moral: Eine Streitschrift.
[7] Also sprach Zarathustra: Ein Buch für Alle und Keinen.
[8] See Nietzsche, Friedrich (2007): Ecce homo: Wie man wird, was man ist, Köln: Anaconda, pp. 9–11.
[9] See ibid., pp. 86, 95-96, 99–100, 119.
[10] David Hume (1711–1776).
[11] Michel de Montaigne (1533–1592).
[12] Denis Diderot (1713–1784).
[13] Paul Valéry (1871–1945).
[14] Simone de Beauvoir (1908–1986).
[15] Friedrich Hölderlin (1770–1843).
[16] Fernando Pessoa (1888–1935).
[17] Umberto Eco (1932–2016).
[18] Iris Murdoch (1919–1999).
[19] Friedrich Dürrenmatt (1921–1990).
[20] Schopenhauer, Arthur (1977): Die Welt als Wille und Vorstellung, vol. 1,1, Zürich: Diogenes, p. 20.
[21] Die Welt als Wille und Vorstellung.
[22] See Schopenhauer, Arthur (1977) …, pp. 10-11, 20.
[23] Johann/Jean Paul Friedrich Richter (1763–1825).
[24] Henrik Ibsen (1828–1906).
[25] August Strindberg (1849–1912).
[26] Franz Brentano (1838–1917).
[27] Walter Benjamin (1892–1940).
[28] Theodor W. Adorno (1903–1969).
[29] La Nausée.
[30] L’Étranger.
[31] Contingence.
[32] Le Mythe de Sisyphe.
[33] Philosophie de l’absurde.
[34] Tous les hommes sont mortels.
[35] L’Écume des jours.
[36] Boris Vian (1920–1959).
[37] Le monde cassé (ظاهراً این نمایشنامه هنوز به فارسی ترجمه نشده است).
[38] Gabriel Marcel (1889–1973).
[39] Huis clos (این نمایشنامه با عناوین گوناگون دیگری نیز به فارسی ترجمه شده است، ازجمله «دوزخ»، «درِ بسته» و «خلوتکده»).
[40] Langeweile.
[41] Alain Badiou.
[42] Hugo von Hofmannsthal (1874–1929).
[43] Ein Brief (Brief des Lord Chandos an Francis Bacon/Chandos-Brief).

[٤٤] مقصودْ منطق و بررسی‌های مفهومی است.

[45] Gottlob Frege (1848–1925).
[46] George Edward Moore (1873–1958).
[47] Rudolf Carnap (1891–1970).
[48] Willard Van Orman Quine (1908 – 2000).

سعید رضوانی