بر آستانِ فراق
استاد احمد سمیعی (گیلانی) که روز دوم فروردینماه در وادیِ خاموشان منزل کرد و داغی ماندگار بر دل شیفتگان خود نهاد به فضیلتهایی آراسته بود که اولیای امور در این کشور اگر بهرهای از آنها برده بودند کار مُلک و دین چنین از نظم و اتّساق نمیافتاد. در فقدان و فراق او تنها تسلّی دوستدارانش آن است که این دانشیمرد در حیات خود بهغایت مشکور بود و ارج دید. آری، استاد خوشبختانه از آن دست بزرگانِ بیشمارِ تاریخ و فرهنگ ما نبود که تازه پس از درگذشت قدر گوهر وجودشان دانسته و در مناقبشان سخن رانده میشود.
در ستایش جایگاه رفیع استاد سمیعی در فرهنگ و ادب ایران، درباب بزرگی او، بسیار سخن خوانده و شنیدهایم، چندانکه مرثیهسرایان او در این ایّام از تکرار مکرّرات بینیازند. لیکن از اسباب بزرگی او بهنسبت کمتر گفته و نوشتهاند. انسانْ اتّفاقی سمیعی نمیشود و بی اسباب و علل بر مسندی نمینشیند که او بر آن نشسته بود. استاد ما فریفتۀ آموختن بود. «ز گهواره تا گور دانش بجوی» اگر یک مصداق داشته باشد، آن مصداق سمیعی بود. او بی هیچ مبالغهای تا پایان دغدغۀ آموختن داشت. تا واپسین روزهای حیات مبارکش، هربار که جویای احوالش شدم و سلامی به پیشگاهش عرض کردم، از مطلبی که خوانده و نکتهای که آموخته بود سخن گفت. حسرت میخورد از اینکه به سبب کهولت سن از رسانههای الکترونیک محروم مانده و به گنجینۀ دانستنیها در فضای مجازی دسترسی ندارد. لیکن هنگام نگارش از دوستان و همکاران جوانترش میخواست که اطّلاعات مورد نیاز او را در اینترنت بجویند و در اختیارش بگذارند. گاهی هم از مشقّات فراوانی که او و نویسندگان همنسلش پیش از پیدایش اینترنت برای پژوهش متحمّل شده بودند یاد میکرد و، با لبخندی بر لب، به طعنه میفرمود: «این اینترنت هم همه را پژوهشگر کرد». درست نیست اگر بگویم استاد در آموختن و کسب دانش مجاهدت میکرد و مرارت میکشید. درستتر آن است که آموختن برای او بدیهی بود؛ او از آموختن ناگزیر بود، زیرا شیوۀ دیگری برای زندگی کردن نمیشناخت. در دوسه سال پایان عمر از اینکه ضعف بینایی خواندن را برایش دشوار کرده بود آنچنان در تعب بود که شکوههایش همۀ دوستان و نزدیکانش را ﻣﺘﺄلّم میساخت. با ذرّهبین میخواند و با ذرّهبین مینوشت و دیدن او در آن حال انسان را از بطالت خود شرمسار میکرد. میخواست بداند در جهان چه میگذرد و هماره از اخبار و تحوّلات مهم، اعمّ از سیاسی و علمی و فرهنگی، مطّلع بود، چندانکه به ندرت میشد خبر جدیدی به او داد.
استاد از تبار آخرین ادبای کلاسیک ایران و پروردۀ بزرگانی چون ملکالشعرای بهار و بدیعالزمان فروزانفر بود، امّا صرفنظر از فرهیختگی و دانشوری با معلّمان و حتّی همنسلان خود تفاوت داشت. او تا سرحدّ توان کوشید همگام با زمان پیش برود و از نگرش و بینشی مدرن و بهواقع امروزی برخوردار بود. کسانی که با کار علمی و فرهنگی او آشنایند میدانند آن پیرِ خوگرفته با ادب کلاسیک ایران تا چه اندازه به ادبیات مدرن ایران و جهان توجّه داشت. در فرهنگستان ﻣﺆسّس و مدیر گروه ادب معاصر بود و طّی بیشوکم دو دهه چه بسیار طرحهای پژوهشی که در زمینۀ ادبیات مدرن فارسی تعریف و سرپرستی کرد. اغلب رمانهای بزرگ و اثرگذار ادبیات جهان را خوانده بود و حتّی جزئیات برخی از آنها را در حافظه داشت. با چه شوری از داستایفسکی، تولستوی، توماس مان، فلوبر و البتّه بزرگان ادبیات مدرن خودمان سخن میگفت. ساعدی را که با او رفاقت هم کرده بود بسیار دوست میداشت و هدایت را بزرگ میشمرد. در شعر نیز، بهرغم ارادت بیاندازهاش به سعدی و حیرتی که از غزل حافظ به او دست میداد، به آثار کلاسیک بسنده نمیکرد. بزرگان شعر مدرن و معاصر ایران را میشناخت و خوب خوانده بود. سرودههای مهدی اخوان ثالث و احمد شاملو و سیمین بهبهانی را عزیز میداشت و از اینکه فروغ فرخزاد را شخصاً ملاقات نکرده بود احساس غبن میکرد. میگفت روزی که هوای تازۀ شاملو منتشر شد، نسخهای از آن را خریده و بر نیمکت پارکی تمام کتاب را طّی چند ساعت خوانده یا، به تعبیر خود او، «بلعیده» بود. امّا استاد سوای علایق ادبی و کار و کنش علمی و فرهنگی در زندگی شخصی نیز انسانی مدرن بود. نه گرفتار اوهام و خرافات بود نه در قید هیچیک از سنّتهای نادرست و پوسیدهای که بر زندگی ما سنگینی میکنند و راه نفس را بر ما تنگ کردهاند. «از اهالی امروز بود».
دیگر اینکه دامنۀ مطالعات استاد به زبان و ادبیات محدود نبود. دانشمندانی در حدّ و اندازۀ او معمولاً همه عمر در حیطۀ تخصّص خود غور میکنند و لاجرم از دستاوردهای سایر حوزههای علم و اندیشه کمنصیب میمانند. امّا استاد سمیعی از مرزهای تخصّص خود فراتر میرفت و خصوصاً در فلسفه مطالعات جدّی و مداوم داشت. پیش از این جایی نوشتهام که استاد درمیان ادبای معاصرینِ ما از همه فلسفیتر است. این واقعیت را هم از آثاری که برای ترجمه برگزیده (آثاری همچون دیدِرو، مسیح و تتبّعاتِ مونتِنی) میتوان دریافت هم از ﺗﺄمّلات و اندیشهورزیهای تجریدی او در جایجای ﺗﺄلیفاتش.
افتادگی بی حدّ و مر استاد نیز او را از معلّمان و همنسلانش متمایز میکرد. او فروتنی را به حیث صفتی پسندیده و ازسر ادب بر خود تحمیل نمیکرد، بلکه ذاتاً و ازروی طبع فروتن بود. همکارانش در فرهنگستان میدانند که با آن ﺷﺄن و منزلتش هرگز کسی را به محضر خود احضار نمیکرد. ابایی نداشت که برای گفتوگو با کارمندان خود به اتاق آنان برود، حتّی اگر کمسنّوسال بودند. در ایّام نوروز هم منتظر نمیماند تا به دیدارش بیایند، بلکه در نخستین روز پس از تعطیلات فرهنگستان برای تبریک گفتن نزد برخی مدیران جوانتر از خود میرفت. استاد آموختن از دستپروردگان خود را ننگ نمیدانست، بلکه به دانش آنان مباهات میکرد. گروه «ادب معاصر» فرهنگستان را با همفکری زیردستانش اداره میکرد. جلسات مشاوره تشکیل میداد و تصمیمات مهم را به شور میگذاشت. عجبا که با آن دانش وسیع و قلم رشکبرانگیز حتّی دربارۀ آثارش با همکاران خود مشورت میکرد و کمتر نوشتهای را، پیش از آنکه شخصی آن را بخواند و دربارهاش نظر بدهد، به چاپ میسپرد. «استاد» خطابش میکردند و بارها شنیدم که متذکّر شد خود را در جایگاه استادی نمیبیند و لقب «استاد» را مناسب حال خود نمیشناسد. معتقد بود استادی شرایطی دارد که در او فراهم نیست! چه میاندیشید، وقتی میدید شاگردانِ شاگردانش از اینکه «استاد» میخوانندشان سرمستند؟
و البتّه که نقدپذیری هنر بزرگ او بود! استاد به اهمّیت و ضرورت نقد برای پیشرفت افراد و جوامع خوب پیبرده بود و آن را مرتّب گوشزد میکرد. خود نیز همۀ جوانب کار خود را در معرض نقد میگذاشت، حتّی نقد ازجانب شاگردانش. بارها و بارها دیگران را به نقد آثار و افکار خود ترغیب میکرد. این ابیات سعدی را خوش میداشت و مکرّر نقل میکرد که:
از صحبت دوستی به رنجم کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخچشم ناپاک تا عیب مرا به من نماید
در گفتوگوها، وقتی میدید اشخاص از شرم سنّ و مقام او سخنی به مخالفت نمیگویند، مواضع خود را از آنچه در واقع بود تندتر میکرد، تا دیگران را به مخالفت با خود وادار کند. در نامۀ فرهنگستان، تا سردبیر بود، ساحت نقد و منتقد را چندان محترم میداشت که انتشار مطالب در نقد آثار «بزرگان غیرقابل نقد» چندین مرتبه موجب رنجش و گلایۀ آنان شد. در شصتمین شمارۀ نامۀ فرهنگستان، که به مناسبت انتشار پانزده دورۀ آن تحت سردبیری او منتشر شد و مختصّ بازبینی کارنامۀ مجلّه و سردبیر بود، مطالبی را که در نقد عملکرد او تحریر شده بودند بلااستثنا منتشر کرد، تا بیاموزند آنان که از نقد گریزانند و آن را تحقیر و تخفیف خود میشمارند. استاد در عین حال در معنای نقد و در مفاهیم مرتبط با آن اندیشیده بود و میان نقد و شبهنقد نیز تفاوت قایل بود. او در همان شمارۀ شصت نامۀ فرهنگستان، در مطلبی که در آغاز دفتر آمده، پس از شرح «موضوع نقد»، «نقش و فایدۀ نقد» و «شروط و لوازم نقد» به «آنچه نقد نیست و عنوان کاذب نقد به آن داده میشود» میرسد و ازجمله حساب «سوءنیّت و جهتگیری و غرضورزی» را از نقد سوا میکند. هربار نیز که در جراید رذالتی در لباس نقد، به قصد تخریب نویسنده یا پژوهشگری، منتشر میشد، گرچه هدف حمله شخص دیگری بود، برمیآشفت، و در مواردی، هرچقدر ﺷﺄن او را یادآور شدیم، نتوانستیم او را از پاسخ دادن بازداریم.
با همۀ این احوال برای من شگفتترین خصوصیت استاد این بود که گویی با حسد کاملاً بیگانه بود و این صفت خرمنسوز انسانی را مطلقاً نمیشناخت. در حیرتم که طیّ سالها خدمتگزاری در محضرش هرگز کلمهای از او نشنیدم و رفتاری از او ندیدم که بتوان آن را حمل بر حسدورزی کرد. با چه تحسینی از نبوغ و دانش دیگر بزرگان فرهنگستان سخن میگفت! با چه علاقهای آثار متولّیان فرهنگ و ادب امروز ایران را، کسانی را که میپنداشتی رقیب او بهشمار میآیند، میخواند و دیگران را به خواندن آنها تشویق میکرد! با چه شعفی از جوایز و افتخاراتی که نصیب آنان میشد خبر میداد؛ با چه شوقی در مراسم بزرگداشتشان شرکت میجست و در ستایش ایشان سخن میگفت! او میدانست که دلی بیکینه دارد و بیکینگی را راز طول عمر خود میدانست. امّا به گمانم نسبت به بیحسدی خود آگاه نبود، چراکه هرگز سخنی در این باب از او نشنیدیم. جان پاکش حسد را نمیشناخت و آن روشنای باطن که داشت در نظرش طبیعی و بدیهی بود.
همۀ اینها و بس بیش از اینها سمیعی بود و باز سمیعی نبود. سمیعی جانِ جانانِ ما بود.
سعید رضوانی