به جزئیات توجه کن!
حسن میرعابدینی
جان برجر: اینجا محل دیدارِ ماست، ترجمۀ فرناز حائری، حرفه نویسنده، ١٣٩٣ [چاپ پنجم، ١٤٠٠]
جان برجر این کتاب را به هنگام پیری نوشته است. با گذر سالهای عمری که به غروب خود نزدیک میشود، فکر کردن به مرگ، یاد همراهانِ در تاریکی مانده را بیش از هر زمان دیگری زنده میکند – همراهانی که از جای دیگری میآیند اما انگار نقشۀ زندگی ما را ترسیم میکنند. درونمایۀ عمدۀ داستان، احضار گذشته و عزیزانِ از دست رفته در قالبِ ملاقات با مردگان است.
مادرِ سالها پیش درگذشتۀ راوی، در دیدار با او میگوید: «مردهها در همانجایی که دفن میشوند، نمیمانند … به جایی برمیگردند که وقتی زنده بودند، [در آنجا] خوشحال بودند». مادر نیز در لیسبون به سراغ پسر میآید. «جان، اصلاً مکانی در کار نیست، آنچه هست محل دیدار است». شهرها، به عنوان مکان، نوستالژیک نیستند – آنقدر دستخوش تغییر و تحول میشوند که نمیتوانند نوستالژیک باشند. آنها محل دیدار راوی با مردگاناند – یعنی کسانی که به نحوی بر زندگیاش اثر نهادهاند: «زندگیهایی که وارد زندگی ما میشوند».
در واقع، شهرها با آنچه دربارهشان نوشته میشود، هویت مییابند. ایتالو کالوینو، در جادۀ سَن جووانّی، میگوید: پاریسی که میشناسم، «قبل از آنکه شهری از دنیای واقع باشد، شهری بوده که من آن را از طریق داستانها[ی سه تفنگدارِ الکساندر دوما، بینوایانِ ویکتور هوگو، و آثار پاتریک مودیانو] تخیل کردهام، شهری که شما وقتی [داستانِ مربوط به آن را] میخوانید آن را مالِ خود میکنید». به همین قیاس، اهواز را از منظر رمانهای احمد محمود میشناسیم، اصفهانِ جادویی را از جننامۀ هوشنگ گلشیری، و تبریز را از آزادهخانم و نویسندهاش اثر رضا براهنی. در هر رمان تصویر تازهای از شهری واحد خلق میشود، شیرازِ مصوّر گشته در سووشونِ سیمین دانشور متفاوت است با شیرازِ شکلگرفته در داستانهای ابراهیم گلستان یا شهریار مندنیپور. به قول غزاله علیزاده: «هر نویسندهای که شایستۀ این نام باشد، شهرها، خیابانها، کوچهها و خانهها و، در کل، فضای خاص رمان خود را میسازد» تا روح پنهانِ شهر را آشکار کند.
راوی با شبحِ مادر لیسبون را میگردد – «بعد از مرگ مادران، سرعت گذرِ زمان اغلب یا دو برابر میشود یا شتاب میگیرد» – و شهرِ جزءنگارانه وصفشده را برای خواننده ملموس میکند. ضمن توصیفها و همراه مادر، خاطرات او را مرور میکند تا زمینههای شکلگیریِ خود را دریابد و، به نوعی، تکلیف خود را با زندگی روشن کند. برجر متن را با شگردی کافکایی نوشته است: گشتِ خیالی در شهر با شبحِ مادر و دیگر مردگان، به سبکی عینی و به صورتی واقعی نقل میشود تا روایتی از حضور و غیابِ همزمانِ عزیزانِ درگذشته شکل گیرد، و از دلِ مرگ، جلوههای زندگی سربرکِشد. راوی میکوشد، به یاری کلمات، زمانهای از دست رفته را بازآفریند و ضمن یادآوریِ خاطرهها، آنها را از نو زندگی کند.
در اینجا نیز مانند هر داستان مدرن دیگری، بهجای طرح و پیرنگِ داستان رئالیستی، نقشه design اهمیت مییابد. نقشه که از نظامی والاتر از طرح است (ضمن توجه به تکرارهایی که موتیفگونه میشوند تا معنای داستان پرورده شود) حولِ همکناریِ آدمها و حوادثی از زمانهای گوناگون شکل میگیرد، و به ترکیب متوازنِ سطوح عینی/ ذهنیِ داستان میانجامد. در نتیجه، در زمان حالِ روایت، آمیزهای از خاطرههای گذشته و واقعیت و خیال شکل میگیرد – حتی اگر «چیزی که اتفاق میافتد شگفتانگیزتر از چیزی باشد که اختراع [خیال] میشود».
در این ترکیبِ بدیع از جستار، تخیل روایی، و حسبِحال، جان برجر، نویسندۀ کتاب کمنظیرِ دربارۀ نگریستن، با جزءنگاری و جورِ دیگر دیدنِ ملاقاتش با اشباح این و آن، به جستجوی مراحل شکلگیریِ خود بهعنوان هنرمند میرود. ردّ تأملات او، که منتقد خلاق هنر نقاشیست، بر رمان دیده میشود: شهرها را با زیباییهاشان و هنرمندان نقاش یا نویسندگانشان جلوهگر میسازد؛ به تاریخ باستانیِ شکلگیریِ هنر در غارهای باستانی یا تاریخ و هنر کشورهای اروپا نیز اشاره میکند.
«امید ذرّهبین عظیمی است، به همین خاطر خیلی جلوتر را نمیبیند». پس، لحظه را درمییابد و، همچون پرسهزنی پرشور، شهرها را زیر پا میگذارد و جلوههای فرهنگیِ متنوع آنها را شرح میدهد. ضمن همین گشتوگذارهاست که تأملات فلسفی، تاریخی، و اجتماعی خود را مطرح میکند و مخاطب را به تعمق و تفکرِ بیشتر فرامیخواند. شناخت او از ماهیها (با یادی از ارنست همینگوی)، گلها و میوهها، و تبحرش در آشپزی، شور زندگی را برمیانگیزاند. با وصف شورآفرینی از غذاها و موّاد لازم برای پخت آنها حرف میزند؛ یا نگاهی تازه به میوهها و مزّهها، و رنگ و طرح گلها و بوتهها میاندازد؛ همچنین شرحی میدهد از آداب عروسیِ لهستانیها.
مادر به هنگام رفتن، سفارش میکند: «جان، ادای احترام یادت نرود!» فصلهای بعدیِ داستان، ادای احترامیست به کسانی که جان برجرِ هنرمند را شکل دادند. اولین نفر خورخه لوئیس بورخس است که ژنو را یکی از چند موطن خود معرفی میکرد. شهری که «درست مثل یک آدم زنده پر از تناقض و اسرارآمیز است». برجر، به تناسبِ سخن گفتن از بورخس، که شیفتۀ کتابخانه بود، میگوید: خیابانهای ژنو «مثل راهروهای بین قفسههای یک کتابخانۀ عظیم امتداد یافتهاند». او وصف ژنو را با شرح زندگی بورخس پیش میبرد، زیرا تجربهای که بورخسِ جوان در ژنو داشت، تأثیر عمیقی بر همۀ عمرِ او نهاد. جان با دخترش، کاتیا، میرود سرِ مزارِ بورخس: «بالاخره مقبره را در گوشۀ دورافتادهای یافتیم. یک سنگ قبرِ ایستادۀ ساده و مستطیلِ شنریزی شدهای که روی آن سبد حصیریِ حاوی خاک و درختچهای به رنگ سبز تیره با برگهای انبوه کوچک و نوعی زالزالک بود. باید اسمش را پیدا میکردم، چون بورخس عاشق دقتی بود» که هنگام نوشتن به او امکان میداد هر جا میخواست فرود آید.
محل دیدار بعدی در کراکوِ لهستان است – با وصفی هوشربا از بازار محلی و سبزیها و میوههای دستفروشان. راوی با طراحی به نام کن ملاقات میکند که «شصت سال پیش، آنچه را میدانست با من در میان گذاشت». «او از ترحم برای خودش متنفر بود. قبلاً گفته بود این ضعفِ خیلی از روشنفکرهاست».
سپس، در ایزلینگتونِ حومۀ لندن، با دوستی خاطرات دورۀ دانشکده را مرور میکنند و میکوشند نام دختری را به یاد آورند که در آن سالها توجهشان را جلب کرده بود. در مادرید با دوستی مجسمهساز در هتلی دیدار دارد. وصف هتل و آدمهای موجود در آن، معرفِ توانِ نویسنده در فضاآفرینیست. او داستان / ناداستانِ خود را با فصلی مفصّل دربارۀ لهستان پایان میبخشد.
برجر، ضمن وصف شهرها از نویسندگانی همچون آنتونیو تابوکی نویسندۀ ایتالیائیِ شیفتۀ پرتغال، گارسیا لورکا که نامش یادآورِ فجایع فاشیسم در اسپانیا است، و ارنست همینگوی یاد میکند؛ و ضمن اشاره به تاریخ کشورهایی همچون پرتغال، اسپانیا، سویس و لهستان، از زخمهای بازِ سیاسی میگوید که «هیچ چیز نمیتواند خونریزیِ آنها را بند آورد». در همین زمینه، دوستی به او میگوید: «تو به این معتاد شده بودی که از تاریخ سر در بیاوری، و خودخواسته این قضیه را نادیده میگرفتی که کسانی که تاریخ را میسازند، قدرت را در دست دارند یا تصور میکنند قدرت را در دست دارند، و مطمئناً این قدرت گمراهشان خواهد کرد. تردیدی نیست! بعد از یکی دو سال، دیگر نمیدانند چه کار میکنند». در این میان، عشق «اغلب، توطئۀ دو نفر علیه بیرحمیِ دنیایی است که به حال خود رها شده». اما فرد چه؟ مادر میگوید: «همه چیزِ زندگی، مسئلۀ خط و مرز کشیدن است، و تو خودت باید تصمیم بگیری این خط را کجا بکشی. نمیتوانی برای دیگران خطکشی کنی … پیروی از قوانینی که دیگران برای آدم وضع میکنند، احترام به زندگی نیست. و اگر میخواهی به زندگی احترام بگذاری، باید خط و مرزت را مشخص کنی». «بگذار فقط به چیزی امیدوار باشیم که کمی شانسِ موفقیت و به انجام رسیدن دارد! بگذار یککم از چیزها اصلاح شوند. یککم خیلی زیاد است. اصلاح یک چیز، هزار چیز دیگر را تغییر میدهد».
گفتگویی قابل تأمل دربارۀ خواندن و نوشتن:
جان: «چرا هیچوقت هیچکدام از کتابهایم را نخواندی؟»
مادر: «من کتابهایی را دوست داشتم که مرا به یک زندگی دیگر ببرند. به خاطر همین آنهمه کتاب خواندهام. همۀ آن کتابها در مورد زندگیهای واقعی بودند، ولی نه آنچه که در آن لحظه بر خودِ من میگذشت؛ وقتی چوباَلِفم را پیدا میکردم و مشغول خواندن میشدم، زمان را گم میکردم. زنها همیشه دربارۀ زندگیهای دیگر به فکر فرو میروند، ولی اغلبِ مردها جاهطلبتر از آنند که این موضوع را درک کنند. زندگیهای دیگر، زندگیهای دیگری که قبلاً زندگی کردهای، یا میتوانستی زندگی کرده باشی. و امیدوار بودم کتابهای تو دربارۀ زندگیهای دیگری باشند که دلم میخواست فقط تصوّرشان کنم، نه اینکه زندگیشان کنم؛ دلم میخواست خودم در سکوت، به تنهایی تصوّرشان کنم. پس بهتر بود آنها [کتابهای تو] را نخوانم. میتوانستم آنها را از پشت شیشۀ کتابخانه ببینم. همین برای من کافی بود.»
«این روزها ریسک میکنم و چرند مینویسم.»
«فقط هر چه پیدا میکنی بنویس!»
«من هرگز نخواهم فهمید چه چیزی پیدا کردهام.»
«نه، هرگز سر درنمیآوری … یک چیزی مینویسی ولی همانموقع نمیدانی چه چیزی نوشتهای … همیشه همینطور بوده. ولی تنها چیزی که باید بدانی این است که آیا [در نوشتهات] داری دروغ میگویی یا سعی میکنی حقیقت را بگویی؟ اگر در تشخیص این دو از هم اشتباه کنی، دیگر قادر نخواهی بود عواقبش را جبران کنی.»