ترجیع‌بندِ بیهودگی. شرحی بر «شب، روز، شب …»، سرودۀ منوچهر نیستانی

ترجیع‌بندِ بیهودگی

شرحی بر «شب، روز، شب ...»، سرودۀ منوچهر نیستانی

منوچهر نیستانی، به‌رغم آن‌که دیر نزیست و بیش از سه دفتر شعر منتشر نکرد، در صورت‌ها و قالب‌های متنوّعی شاعری کرد و اثر آفرید. شعر او از نظر مضمون و محتوی نیز تنوّع چشمگیری دارد. در دیوان او غزلیات و عاشقانه‌ها درکنار اشعار کار و کارگری، ﺗﺄمّلات فلسفی-وجودی و آثاری با مضامین گوناگون دیگر جای گرفته‌اند. در این میان شمار نسبتاً کثیری از اشعار نیستانی کیفیت، حتّی توان گفت ماهیت کسالتبار حیات را وصف می‌کند و دلزدگی از  بودن را شرح می‌دهد. این‌گونه آثار بخش مهمّی از مجموعۀ اشعار او را می‌سازند و به‌علاوه، از آن جهت که حسّ حیات مختصّ نیستانی و درک و دریافت ویژۀ وی از هستی انسان را بازتاب می‌دهند، درزمرۀ آثار شایان توجّه شعر مدرن فارسی‌اند. «شب، روز، شب …»، از دفتر دیروز، خطّ فاصله، یکی از شاخص‌ترینِ آنهاست:

روز
روز لاطائل تند آمد و، رفت.
(با چه تعجیلی!
مثل چاپاری کز جانب سالاری،
     در جنگ)
و منش دیدم، گفتم:
     «حالتان؟ سرهنگ!»
ریشخندم را، سر تکان داد و به لب راند
     [کلامی بد، و رفت.

شب،
شب باطل، شب بد،
همه جا را سر زد،
– همه جا را، همه جنگل‌ها را (پر نیزۀ جنگ)
از تکایای غبار،
     تا مزارات هراس‌آور ابر –
در اتاق من، حتی،
     مثل یک کفتر وحشت‌زده،
          چرخی زد و رفت.

روز بی‌حاصل، زخمین شد، و رفت
(خون، به دیوارۀ رو در رو – مغرب – پاشید)
دیدم او را که به مخلب می‌برد
تکه‌ای از تن من با خود …… و رفت!
(با چه تعجیلی!)
     او تنم را می‌برد،
که به گل‌های صحاری، به کلاغان بدهد.

روز، روز بیماری بود؛
با فضایی خالی؛
با هوایی به غبار آلوده
– و پر از حرف، ولی ساکت! –
مثل یک قریه، پس از بمباران
یا رباطی مخروب، در جوار شن، و طوفان و سراب
که پس از حملۀ توفان حرامی‌ها،
     که در او توطئۀ عیاران؛
مثل یک حجرۀ مفلس، یا
     کارگاهی تعطیل، …..
اسم‌هایی را در کوچۀ ما
لاجرم با قلم قرمز خون، خط زد و رفت
مثل یک معدۀ ناسالم گاو،
روی این قریۀ آفت‌زده [خالی][١] شد و رفت.

شب،
شب عاطل، شب بی‌حاصل …..
(شب من بود و چو هر شب، بد بود)
او همان کفتر آوارۀ بی‌مقصد بود
با همان ﻫﻴﺄت و بهت،
با همان بهت که در نی‌نی وحشت‌زدۀ چشمانش،
با همان بهت و
     همان بال اساطیری، آن بال سفید
(که سیاهش کردم)
توی پستوی زغالی‌مان
     – یک آن – بنشست،
     روی گونی‌ها، خُم‌های تهی،
     خستگی بیرون کرد.
رنگ گرداند، و سپس
«شب» شد و دیدار شبح‌گون کرد.
لاجرم جامه بدل کرد و چه تبدیلی!
و سپس آمد از آن خانه برون،
و از آن کوچه به تعجیل گذشت
(با چه ترسی و چه تعجیلی!)
من نشستم به شتابش نگران
     – تکه‌ای از تن بیمارم با او! –
رفت، و در غائلۀ شهر و افق گم شد،
و من از دور نگاهش کردم.

شب همان روز سفید است، همان کفتر برفی‌ست،
با زغالی که به پستو داریم،
و اجاقی خاموش! (دوده‌ها – مانده هم از دیر – که با او داریم)
من در آن خلوت
     – طفلانه –
          سیاهش کردم!

شب عاطل، شب لاطائل
مثل یک معدۀ ناسالم گاو
روی آبادی ما خالی شد؛
مردم قریه به خواب
شب، چو شبکوری، چرخی زد و،
     رفت ……
روز عاطل به تماشای به جا ماندۀ او،
     آمد و رفت ……[٢]

نیستانی در این سروده بیهودگی حیات را در وهلۀ اوّل با ترسیم چرخه‌ای باطل از توالی روزها و شب‌ها (سه روز و دو شب) نشان می‌دهد. وصف هریک از این روزها و شب‌ها، که شاعر آنها را صفات انسانی و حیوانی بخشیده، با عبارت «و رفت» به پایان می‌رود که خود بیهودگی را القا می­کند؛ خواننده طنین عبارتی همچون «چیزی را تغییر نداد» یا «فایده‌ای به‌بار نیاورد» را احساس می‌کند که گویی از آغازِ «و رفت» حذف شده است.

افزون بر این چرخۀ بطالت که قالب و فرم کلّی شعر را تشکیل داده و در تناسب کامل با مطلب و مقصود شاعر است هر بند از سروده نیز جداگانه، و البتّه در هماهنگی با سایر بندها، بیهودگی هستی و سرخوردگی گوینده از زندگی را به نحوی تبیین می‌کند.

در بند اوّل گوینده روز، روزِ نخست، را «لاطائل» می‌خوانَد. روزِ لاطائل در عین حال با شتاب، «مثل چاپاری کز جانب سالاری، در جنگ»، درگذر است. این تناقضِ حالات و کیفیاتْ آن را مضحک می‌کند؛ هم از این روست که  گوینده به سخره‌اش می‌گیرد و با طنزی ظریف – ویژۀ آثار نیستانی – ریشخندش می‌کند. عکس‌العملی هم که روز نشان می‌دهد آن را بیشتر مضحک جلوه می‌دهد: «ریشخندم را، سر تکان داد و به لب راند کلامی بد، و رفت.»

در بند دوم شبِ نخست روایت شده است. شب اینجا «باطل» خوانده می‌شود که مشابه «لاطائل»، صفت روز در بند پیشین، است. شباهت این صفت‌ها یادآور آن است که شب و روزِ گوینده هردو بیهوده و کسالتبارند و از این حیث تفاوتی میان آنها نیست. شب که، افزون بر باطل، «بد» است همه‌جا را فرامی‌گیرد، از اتاق گوینده گرفته تا جنگل‌ها و حتّی مکان‌های بیش‌وکم خیالیِ «تکایای غبار» و «مزارات هراس‌آور ابر». شاعر با استعاره‌ای که برای درختان ساخته در این بند نیز، همچون بند پیشین، به جنگ اشاره کرده است. در بندهای بعدی تصاویر دیگری هم هست که با جنگ تناسب دارد: «زخمین شدنِ» روز و پاشیدن خون به دیوار در بند سوم، همچنین «یک قریه، پس از بمباران» – که روز بدان تشبیه شده است – در بند چهارم. بدین قرار شاعر حیات را خسته‌کننده و در عین حال خشونتبار توصیف کرده است که (در بادی نظر) دوگانه[٣] می‌نماید.

در بند سوم روزی دیگر روایت می‌شود. این روزِ دوم نیز «بی‌حاصل» است و علی‌رغم بطالت به «تعجیل» می‌گذرد. گفتیم که شاعر در بند اوّل تصویری از جنگ به‌کار برده و سپس آن را با استعاره‌ای در بند دوم و تصاویری در بندهای سوم و چهارم دنبال کرده است. در بند سوم نیز روز مانند پرنده‌ای «تکه‌ای از تن» گوینده را به مِخلَب گرفته و برای کلاغان می‌بَرَد، یعنی شاعر تصویر پرنده را که در بند دوم آمده پی گرفته است. این پیوستگی عناصر و تصاویر و در مواردی حتّی تکرار آنها – که به مصادیق آن نیز اشاره خواهیم کرد – از عواملی است که سرودۀ نیستانی را انسجام بخشیده و به تعبیری «ساختارمند» کرده‌اند.

گوینده هم از بی‌حاصلی و بیهودگی زندگی گله‌مند است هم از این‌که عمرش می‌گذرد یا به تعبیر خود او روزها تَنَش را تکه‌تکه «به گل‌های صحاری، به کلاغان» می‌دهند. این دوگانگیِ ازلی-ابدیِ حیاتِ بشری است که انسان هم از بدی زندگی گلایه دارد هم از ناپایداری آن!

شرح روز دوم در بند چهارم ادامه می‌یابد. توصیف حالت روز با عبارت‌های «با فضایی خالی»، «با هوایی به غبار آلوده» و «پر از حرف، ولی ساکت» یادآور بیابان و فضای بیابانی است. به این ترتیب تشبیهِ روز به «یک قریه، پس از بمباران» و خصوصاً «رباطی مخروب، در جوار شن، و طوفان و سراب» که در ادامه صورت گرفته در هماهنگی و پیوستگی کامل با سطرهای پیشین است. روز، مثل هر روز دیگری، پایان عمر عدّه‌ای را رقم می‌زند:

اسم‌هایی را در کوچۀ ما
لاجرم با قلم قرمز خون، خط زد و رفت
……….

اشارۀ گوینده به این حقیقت همان دوگانگی پیشین را بازتاب می‌دهد: وی از این‌که زندگیِ «بیمار» و «خالی» به‌پایان می‌رود و جاودانی نیست ناخشنود است! اوج هنر تصویرسازی نیستانی را در دو سطر پایانی این بند می‌بینیم. تشبیه روز به «معدۀ ناسالم گاو» که برروی «قریۀ آفت‌زده خالی» می‌شود هم به‌غایت بدیع است هم احساس گوینده درقبال زندگی را که از بیزاری گذشته و به اشمئزاز رسیده به روشنی تمام نشان می‌دهد.

بند پنجم به شرح شب دوم اختصاص دارد که باز پیش از هرچیز «عاطل» و «بی‌حاصل» است. گوینده با تبصرۀ «شب من بود و چو هر شب، بد بود» گویی علّت بدی و بطالت شب را در وجود خود سراغ می‌کند. شاعر در این بند نیز کوشیده پیوستگی تصاویر و عناصر شعر را حفظ کند؛ او که در بند دوم شب را به «کفتر وحشت‌زده» مانند کرده بود، حالا همان تشبیه را دنبال می‌گیرد و تکمیل می‌کند:

او همان کفتر آوارۀ بی‌مقصد بود
با همان ﻫﻴﺄت و بهت،
با همان بهت که در نی‌نی وحشت‌زدۀ چشمانش،
با همان بهت و
     همان بال اساطیری، آن بال سفید
(که سیاهش کردم)
……….

گوینده با اشاره به این‌که بال کفتر شب را او سیاه کرده است بار دیگر بدی و بی‌حاصلی زندگی را به خود نسبت می‌دهد و خود را سرزنش می‌کند. «سیاه کردن» همچنین کنایه از فریب دادن است. بدین قرار سخن گوینده در اینجا ایهام دارد و حامل این معنی هم تواند بود که او با زندگی و بیهودگیِ آن رندی می‌کند؛ فی‌المثل به حیله ایّام «بی‌حاصل» را ازسر می‌گذرانَد و به گذشته می‌سپارد. در ادامه شاعر با شرح رفتار کبوتر از زبان گوینده تحویل روز به شب را وصف کرده است:

توی پستوی زغالی‌مان
     – یک آن – بنشست،
     روی گونی‌ها، خُم‌های تهی،
     خستگی بیرون کرد.
رنگ گرداند، و سپس
«شب» شد و دیدار شبح‌گون کرد.
لاجرم جامه بدل کرد و چه تبدیلی !

این وصفِ بدیع البتّه هنر و استادی نیستانی در تشبیه و استعاره را نشان می‌دهد، امّا بیش و پیش از آن مبیّن حسّ کاملاً شخصی اوست؛ حاکی از درک فردی وی از زمان و گردش ایّام و گذر عمر است. در سطرهای پایانی این بند افکاری که شاعر پیشتر به تصویر کشیده بود دوباره تصویر می‌شوند؛ عمر آدمی با شتاب در گذر است و هر شب و روز که سپری می‌شود قدری از جان او می‌کاهد:

و سپس آمد از آن خانه برون،
و از آن کوچه به تعجیل گذشت
(با چه ترسی و چه تعجیلی!)
من نشستم به شتابش نگران
     – تکه‌ای از تن بیمارم با او! –
رفت، و در غائلۀ شهر و افق گم شد،
و من از دور نگاهش کردم.

در بند ششم باز سخن از سیاه کردن کفتر است که به معانی احتمالی آن پرداختیم. البتّه این‌بار کفتری که سیاه می‌شود و به شب بدل می‌گردد «کفتر برفیِ» روز است. گوینده همسانی و حتّی این‌همانی روز و شب را گوشزد می‌کند: «شب همان روز سفید است، همان کفتر برفی‌ست». این سخن، با توجّه به آنچه تا اینجا در شعر آمده، بدان معنی تواند بود که روز و شب هردو به یک اندازه بیهوده و بی‌حاصلند. ضمناً در عبارت «دوده‌ها – مانده هم از دیر – که با او داریم» ﺗﺄثّر شاعر از زبان نیما یوشیج آشکار است.

سرانجام شاعر در بند هفتم باز تصویر «معدۀ ناسالم گاو» را که برروی «قریه» یا «آبادی» خالی می‌شود مکرّر می‌سازد، با این تفاوت که تصویر این‌بار در وصف شب استخدام شده است. شب دوم و، درپی آن، روزِ سوم – همچون شبان و روزانی که پیشتر در شعر دیدیم – بی هیچ فایده‌ای سپری می‌شوند.

شعر با همین یک جمله که دربارۀ روز سوم گفته شده، «روز عاطل به تماشای به جا ماندۀ او، آمد و رفت»، به پایان می‌رود، امّا در ذهن خواننده چرخۀ باطلی که شاعر ترسیم کرده تا آخرین لحظۀ حیات گوینده، تا زمانی که روزان و شبان آخرین تکۀ «تن بیمار» او را «به گل‌های صحاری، به کلاغان» بدهند، ادامه می‌یابد.

 

پی‌نوشت
———-

[١] در متن «انتشارات نگاه» که مبنای نقل شعر بوده کلمۀ «خالی» جا افتاده است.
[٢] نیستانی، منوچهر، «دیروز، خط فاصله»، دست در دستم نِه: مجموعه اشعار منوچهر نیستانی، به اهتمام صالح سجادی؛ اصلاحات و اضافات تیرنگ نیستانی، نگاه، تهران ١٣٩٣، ص ١٧٦–١٧٩.

[3] Paradoxical.

سعید رضوانی