حدیث درد نهانی
دربارۀ شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، سرودۀ فروغ فرخزاد
شعر بلند «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، که مدّتی پس از درگذشت فروغ فرخزاد در دفتری به همین نام منتشر شد، در برآوردی کلّی منظومۀ ﯾﺄس و سرخوردگی است. فرخزاد در این سروده که از نمونههای شاخص شعر اعترافی در ادبیات فارسی است از امید تحاشی کرده و بر خوشبینی مهر بطلان نهاده است:
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانههای باغهای تخیّل
به داسهای واژگونشدۀ بیکار
و دانههای زندانی.
نگاه کن که چه برفی میبارد …[١]
شاید بتوان گفت بند ماقبلِ آخرِ شعرْ تنها جرقۀ امید در دهلیز تاریک و طولانیِ این سرودۀ ایّام پایانی عمر فرخزاد است:
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فوارههای سبز ساقههای سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانهترین یار[٢]
امّا همین جرقۀ ضعیف هم بلافاصله با سطر پایانی شعر خاموش میگردد:
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد …[٣]
گوینده با انتخاب فاعل جمع برای جملۀ «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» که عنوان شعر نیز هست چشمانداز تیرهوتار خود را عمومیت میبخشد و سایرین را نیز به نفی امید و خوشبینی فرامیخوانَد. پس انتظار میرود برای این نومیدی و بدبینی دلایل عمومی اقامه کند و بر مصائب جمعی انگشت نهد. به واقع نیز اشارات آشکار و پنهان به معضلات اجتماعی در شعر کم نیست. به عنوان نمونه سطرهای زیر را میتوان به شِکوِه از جامعهای سرد و مبتنی بر ارزشهای مادّی تعبیر کرد، جامعهای «محدود» و محدودکننده:
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد[٤]
……….
و این سطرها وصفی است از اعضای جامعۀ یادشده و رفتار آنها:
جنازههای خوشبخت
جنازههای ملول
جنازههای ساکت متفکّر
جنازههای خوشبرخورد، خوشپوش، خوشخوراک
در ایستگاههای وقتهای معیّن
و در زمینهی مشکوک نورهای موقّت
و شهوت خرید میوههای بیهودگی …[٥]
با این حال «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» بسی بیش از آنکه سرودهای در نقد اوضاع جامعه باشد شعری فردی و اعترافی است. «گوینده» یا «منِ شعریِ» این اثر، همچنانکه در اغلب اشعار فروغ فرخزاد، خودِ شاعر است. فرخزاد اینجا در درجۀ اوّل از زوال و فروپاشیِ هستیِ خود سخن گفته و آغازِ پایانِ خود را اعلام کرده است. حسبحالسرایی وی در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» گاه آسانفهم است، فیالمثل وقتی گوینده از ریاکاری و بدخواهی اقران شکایت میکند:
……….
و این جهان به لانهی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنانکه ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند.[٦]
گاه نیز فهم آن دشوار میشود. به تعبیر دیگر بخشهایی از گزارش احوال شاعر – که گاه به صورت جملات اِخباری، گاه به حالت خطاب و گاه در قالب تکگویی ارائه میگردد – به تفسیر و ﺗﺄویلهای بیشتری راه میدهد و برداشتهای متنوّعتری را ممکن میسازد. به عنوان نمونه میتوان بر سطرهای زیر انگشت نهاد:
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیّل بودند
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعلهی بنفش که در ذهن پاک پنجرهها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود.[٧]
یا بر این سطرها:
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را
به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند[٨]
……….
امّا ازخلال «اعترافات» شاعر که گاه نسبتاً صریحند و گاه در هالۀ ابهام قرار دارند میتوان با دقّت و ﺗﺄمّل پی برد که کدام مشکل و مسئلۀ لاینحل او را به پایان راه زندگی رسانده و هستیاش را در معرض زوال قرار داده است. میتوان دریافت که مقصود اصلی وی از سرودن این شعر چه بوده است، ولو این مقصود چندان در لفافه پیچیده شده باشد که نتوان آسان بدان پی برد. به گمانم غرض فرخزاد از خلق «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» در وهلۀ اوّل فاش کردن رنجی بوده که از رهگذر یک رابطۀ عاشقانه میبرده است. او در میانۀ شِکوِههای پراکنده از جهان و کار جهان، که نمونههایی از آنها را دیدیم، گویی خوانندگان را نهیب میزند و میخواهد آنان را متوجّه سازد که مشکل اصلی او، مشکلی که او را به سرحدّ مرگ یا «آستانهی فصلی سرد»[٩] رسانده، چیز دیگری است:
……….
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.[١٠]
این تکرار و ﺗﺄکیدْ بیسبب صورت نگرفته، بلکه نشان از اهمّیت مشکل و سهم بزرگ آن در تیرهروزیِ گوینده دارد. حال باید پرسید این چه عشق و چگونه رابطهای است که شاعر را به استیصالِ تام رسانده و از هستی نومید کرده است! فرخزاد در این باره اطّلاعاتی روشنگرانه، ولو به زبان رمز و استعاره، داده است که اهمّ آنها را در این بند از شعر سراغ باید کرد:
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانهترین یار «آن شراب مگر چندساله بود؟»
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟[١١]
چنین برمیآید که شاعر گرفتار رابطهای پنهانی است. همتای او در این رابطه پیوند عاشقانۀ خود با او را نهان میدارد و پیش جماعت انکار میکند. فرخزاد این واقعیت را با رمزی ظریف و هنرمندانه بیان کرده است:
……….
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
شاعر مینالد که این پنهانکاری و انکارِ وجود او از جانب مرد نمیگذارد او در این رابطۀ عاشقانه احساس امنیت کند:
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
……….
زنی که رابطهای از این دست دارد طبعاً اوقاتی طولانی را در تنهایی میگذرانَد. شاعرِ «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» هم تنهاست و این را نیز هنرمندانه بیان کرده است. وی از تعبیری کنایی سود جسته که بر کندیِ گذرِ زمان دلالت میکند:
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
……….
و کندیِ گذرِ زمان معلولِ تنهایی تواند بود.
سرانجام بدیهی است که فرخزاد احساس میکند در این شرایط دشوار، در این اسارت، پیر و فرسوده میشود و عمرش بههدر میرود:
……….
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
……….
سطری که بلافاصله پس از این بند میآید سببِ اینهمه را نیز بر ما فاش میکند، یعنی با خواندن آن پی میبریم که آن مَرد چرا رابطۀ خود با شاعر را پنهان نگاه میدارد:
من سردم است و از گوشوارههای صدف بیزارم[١٢]
……….
«گوشوارههای صدف» در اینجا اشارتی است به جایگاه زنی که خانۀ عشقش درجنبِ زندگی زنی دیگر بنا شده است، زنی که با همسرِ زنی دیگر رابطه دارد. «گوشوارههای صدف» سهم زنی است که رابطۀ عاشقانهاش در چشم جامعه و حتّی در چشم معشوق خود او فاقد «اصالت» است. آری، شاعر با مردی ﻣﺘﺄهّل نرد عشق میبازد و در رقابت با همسرِ مرد دستِ پایین را دارد. رابطۀ «اصلی» رابطۀ مرد با همسرش است؛ گوشوارههای اصل، گوشوارههای طلا، سهم همسر است و گوشوارههای بَدَل یا «گوشوارههای صدف» سهم معشوقه.
باری فرخزاد از موقعیت خود، از جایگاهی که در زندگی معشوقش دارد، گلهمند است. او احساس ناامنی میکند («من سردم است») و خواهان تغییر این وضعیت است («چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟»، «از گوشوارههای صدف بیزارم»). شاعر، بیشوکم در لفافه، اخبار دیگری هم از کیفیت این رابطه به ما داده است، ازجمله اینکه مَرد بدبین بوده و (دستکم یکبار) درقبال او خشونت فیزیکی بهخرج داده است:
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهّم
مصلوب گشته است.
و جای پنج شاخۀ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست.[١٣]
در پایان ناگفته نماند «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» تنها سرودۀ فروغ فرخزاد نیست که روزنهای به خفایای این رابطۀ عاشقانه میگشاید و پارهای اسرار مگوی این پیوند پنهانی را به زبان رمز فاش میسازد. اشارات شاعر به رنج خود ازقِبَلِ این عشق و گلایههای وی از معشوق خود را میتوان، به مداقّه، در سرودههایی دیگر از همین دفترِ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد و چندین سرودۀ دفتر تولّدی دیگر، خصوصاً شعرِ همنامِ دفتر اخیر، نیز بازشناخت.
پینوشت
———-
[١] فرخزاد، فروغ، «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، مجموعه اشعار فروغ فرخزاد، چاپ دوم، نگاه و آزادمهر، تهران ١٣٨٢، ص ٣٢٢.
[٢] همانجا.
[٣] همانجا.
[٤] همان، ص ٣١٣.
[٥] همان، ص ٣٢٠–٣٢١.
[٦] همان، ص ٣١٤.
[٧] همان، ص ٣١٢.
[٨] همان، ص ٣١٤.
[٩] همان، ص ٣٠٩.
[١٠] همان، ص ٣١٤.
[١١] همان، ص ٣١٣.
[١٢] همانجا.
[١٣] همان، ص ٣١٩.
سعید رضوانی