داستایفسکی، کافکا و مسئلۀ گناه

داستایفسکی، کافکا و مسئلۀ گناه

فرانتس کافکا در نامه‌ای خطاب به فِلیچِه باوِر (Felice Bauer) به تاریخِ ٢ سپتامبر ١٩١٣ چهارتن را «خویشاوندانِ خونیِ اصلیِ» خود می‌خوانَد: گریلپارتسِر، داستایفسکی، کلَیست و فلوبِر. او البتّه، مثل همیشه فروتنانه، اضافه می‌کند که قصدش از گفتن این سخن مقایسۀ توانایی و بضاعت خویش با آنان نیست.[١] در بادی نظر هیچ‌یک از اثرآفرینان یادشده چندان شبیه به کافکا نمی‌نماید که سهل است، قرابتی که کافکا میان خود و آنان می‌بیند عجیب به نظر می‌رسد. کافکا را اصولاً مشکل می‌توان درکنار دیگران نهاد. حتّی از دیدگاه صرفاً سبک‌شناسانه هیچ صاحب‌نظری وی را بدون امّا و اگر درزمرۀ پیروان مکتب معیّنی به‌شمار نمی‌آوَرَد. سال‌های نویسندگی او مقارن با دوران اکسپرسیونیسم در ادبیات آلمانی بود، امّا امروزه منتقدان وی را اکسپرسیونیست نمی‌دانند، بلکه حدّاکثر به وجود برخی عناصر اکسپرسیونیستی در آثار وی یا پاره‌ای آثار اکسپرسیونیستی درمیان داستان‌های او اشاره می‌کنند. بر همین منوال از نزديكیِ سياقِ كافكا به سبک‌های دیگر هم سخن گفته می‌شود، بی‌آن‌که او را نمایندۀ مكتبی بشمارند؛ فی‌المثل برخی از منتقدان موقعیت‌هایی را که وی در داستان‌هايش پدید می‌آوَرَد تا حدودی سورئالیستی می‌دانند، بی‌آن‌که او را سورئالیست بخوانند. با این‌همه بی‌شک شباهت‌هایی میان کافکا و برخی اثرآفرینان دیگر، ازجمله چهار «خویشاوندِ خونیِ» وی، وجود دارد. در این مقاله یکی از آن شباهت‌ها، وجه اشتراکی میان کافکا و داستایفسکی، را بررسی می‌کنیم.

گناه، موتیف مشترک آثار داستایفسکی و کافکا

شباهت‌های ميان كافكا و داستايفسكی را بهتر است در محتوای آثار اين‌دو سراغ بگيريم؛ صورت کار آن­ها بيشتر محلّ افتراق است تا اتّفاق. فی‌المثل بسیاری از آثار مشهور کافکا در قالب داستان و متونِ کوتاه و حتّی بسیار کوتاه نوشته شده‌اند، حال آن‌که داستایفسکی از نوشتن رمان شهرت یافته است، آن‌هم رمان‌های بعضاً درازدامن. نثر دقيق، شفّاف و بی‌آرايۀ كافكا نیز قرابت چندانی با نثر داستایفسکی، که تفصیلی است و گاه از عواطف رنگ می‌پذیرد، ندارد. نمونه‌های دیگری هم می‌توان از تفاوت‌های صوری آثار کافکا و داستایفسکی نام برد، امّا به همین‌ها بسنده می‌کنیم. باری شباهت‌ها وقتی آشکار می‌شود که در بینش کافکا و داستایفسکی و درک و دریافت آنها از جهان و انسان دقّت نماییم، یعنی آن‌چه را که در محتوای آثار دو نویسنده بازتاب یافته است با هم مقایسه کنیم.

شاید بزرگ‌ترین وجه اشتراکی که اینجا وجود دارد تمرکز بر مسئلۀ گناه باشد. در هر چهار رمان بزرگ داستایفسکی گناه در کانون توجّه نویسنده قرار دارد. جنایت و مکافات (١٨٦٦) حکایت جوانی است به نام راسکُلنیکوف که برای اخلاق اصالتی قایل نیست. او می‌پندارد همۀ قوانین اخلاقی برای انسان‌های حقیر و بی‌نصیب از نبوغ وضع شده‌اند و همۀ امر و نهی‌ها بناست کسانی را پایبند کنند که توانایی ﺗﺄمّل و تعمّق در آنها را ندارند. برعکس، آنان که بزرگ و به بزرگیِ خود واقفند، و نه فقط بزرگان استثنائی تاریخ، بلکه همۀ آن­ها که کمترین حرف جدیدی برای گفتن دارند، از قیود اخلاقی آزادند. اینان باید اندیشه‌های جدیدشان را به انسان‌ها عرضه کنند و جهان را به سهم خود پیش برانند. از این رو می‌توانند و حتّی وظیفه دارند، هرگاه خود را با مانعی مواجه دیدند، اخلاق را نادیده بگیرند و مانع را، به هر نحو ممکن، حتّی با قتل، از سر راه بردارند. راسکُلنیکوف مرتکب قتل می‌شود، تا به خود ثابت کند که بزرگ است و شهامت عبور از مرزهای ممنوع را دارد. امّا روان و وجدان او کشیدن بار گناه مرتکب‌شده را از عهده برنمی‌آید و قاتل سرانجام خود را تسلیم عدالت می‌کند.

ابله (١٨٦٨) داستان اشراف‌زاده‌ای است نیک‌نفس به نام میشکین – شخصیتی فرشته‌خو که گویی خودِ مسیح است و بخشندگی و بخشایندگی‌اش حد نمی‌شناسد. امّا میشکین، که مصروع است و به همین علّت از رشد فکری و رفتاریِ طبیعی محروم مانده، ساده‌لوح نیز هست. وی درک درستی از واقعیت‌های جامعه و روابط میان انسان‌ها ندارد و مورد سوءاستفادۀ اطرافیانش قرار می‌گیرد. ولی از آن بدتر این‌که خیر و شرّ در نظرش یکسان است. او خود خوب است، امّا پلیدی و رذالت دیگران را نیز بزرگوارانه می‌پذیرد و همان‌قدر طبیعی و بدیهی می‌بیند که نیکی و راستی را[٢]. میشکین بیشتر ازسر ترحّم عاشق زنی نه‌چندان خوش‌نام به اسم ناستازیا می‌شود که با تاجر جوانی رابطه دارد. او خود را آن‌قدر درگیر این ترحّم بیجا و ماجراهای ناستازیا و تاجر می‌کند که کار مثلّث عشقی به فاجعه می‌انجامد. تاجر ازسر حسادت نسبت به میشکین ناستازیا را می‌کُشد و میشکین دراثر این جنایت – که بی‌تردید بخشی از گناه آن به گردن خود اوست – دیوانه می‌شود.

جن‌زدگان (١٨٧٢) را داستایفسکی خود، در نامه‌ای به تزار، «پژوهشی تاریخی دربارۀ افراط‌گرایی روسی» معرّفی کرده است.[٣] امّا این اثر در حقیقت آمیزه‌ای است از دو داستان، یعنی آن‌چه داستایفسکی به قالب این رمان درآورده ابتدا بنا بود دو رمان مستقل باشد. داستان اوّل، که ملهم از واقعیت است،[٤] حکایت آشوبگری‌های نیهیلیستی است به نام پیوتر وِرخووِنسکی و گروهی که او به قصد برهم زدن نظم اجتماعی حاکم دور خود جمع کرده. اینان درپی ایجاد نظامی هستند که در آن اقلّیتی کوچک فارغ از هر محدودیتی بر اکثریتِ محروم از حقوق انسانی حکومت کند. نقطۀ اوج فعّالیت‌های آنارشیستی و ضدّاخلاقی پیوتر وِرخووِنسکی و افرادش را قتل چند تن، ازجمله عضوی از گروه که اینک تغییر عقیده و رویه داده، رقم می‌زند. داستان دوم – که طبعاً با داستان اوّل گره خورده، تا وحدت رمان حفظ شود – شرح کجروی اخلاقی نیکولای ستاوروگین و جدال وی با وجدان خویش است. او که زندگی بی‌بندوباری را پشت سر دارد در نیمه‌راهِ ایمان به خدا و انکار او مردّد مانده است. ستاوروگین از هوش و دانش چندان مایه دارد که بتواند دربارۀ اخلاق بیاندیشد و خوب را از بد باز­شناسد، امّا دچار نوعی لجاجت با خویش است. این لجاجت سبب می‌شود تا وی به ندای درون، که او را به نیکی فرامی‌خوانَد و از بدی نهی می‌نماید، بی‌اعتنایی کند. ازجملۀ گناهان او یکی این است که دختربچه‌ای را مورد سوءاستفاده قرار داده و پس از آن، هرچند از قصد خودکشی کودک مطّلع بوده، مانع مرگ وی نگشته است. ستاوروگین درنهایت عذاب وجدان را تاب نمی‌آوَرَد و خود را با طناب دار کیفر می‌دهد.

سرانجام اثر عظیم و بی‌همتای داستایفسکی، برادرانِ کارامازوف، داستان چهار برادر و پدر آن­ها، فیودور کارامازوف، است که قرار گرفتنِ شخصیت‌های بسیار متفاوتشان درکنار یک‌دیگر فاجعه می‌آفریند. برادر بزرگ، دمیتری، فردی است که رفتارش بیش از هرچیز تحت ﺗﺄثیر احساسات آتشین و متغیّر اوست. برادر بعدی، ایوان، روشن‌فکری است بی‌اعتقاد به خدا و قایل به آزادی انسان از قیود اخلاق. یکی دیگر از برادران، پاوِل سمِردیاکوف، مظهر ستم‌دیدگی و تحقیرشدگی است. او فرزندی نامشروع است و، از آنجا که فیودور کارامازوف هرگز تعلّق وی را به خود ﺗﺄیید نکرده، به عنوان آشپز در خانه خدمت می‌کند. برادر کوچک، آلِکسِی، راهبی مسیحی است و شخصیتی قدّیس‌گونه دارد. پدر عیّاش و منحط سعادت فرزندان را قربانی خوش­گذرانی‌های خود ساخته و اینک نیز با دمیتری برسر معشوقۀ وی رقابت می‌کند. سمِردیاکوف تحت ﺗﺄثیر تعالیمِ ایوان پدر را می‌کُشد و سپس، وقتی می‌بیند که ایوان حاضر به ﺗﺄیید جنایت او نیست، خود را حلق‌آویز می‌کند. امّا، هرچند پدر به‌دست سمِردیاکوف کشته شده، دیگرانی هم در گناه قتل او سهیمند، و تشخیص مقصّران و میزان تقصیر هریک از آنان موکول به تحلیل دقیق رمان است.

گناه یا تقصیر در آثار کافکا هم از مضامین و موتیف‌های بسیار پربسامد است؛ ازجمله هرسه رمان ناتمام و پیچیدۀ وی خواننده را به اندیشیدن دربارۀ گناه و جست‌وجو در متن به‌دنبال تقصیر و مقصّر وامی‌دارند. قهرمان رمان مفقود­الاثر، کارل رُسمان (Karl Roßmann)، نوجوانی است که خانواده‌اش او را از آلمان به آمریکا می‌فرستند (تبعید می‌کنند؟)، «زیرا مستخدمه‌ای وی را فریب داده و از او صاحب فرزندی شده بود»[٥]. این روایتِ خانوادۀ کارل است که با تصوّر قهرمان داستان نیز همخوانی دارد. امّا همین مستخدمه داییِ متموّل و صاحب‌نفوذِ کارل را، که ساکن آمریکاست و با خویشاوندانش رابطه ندارد، پیدا کرده و در نامه‌ای که «با عشق زیاد نسبت به پدر کودکش نوشته شده»[٦] از ورود کارل مطّلع ساخته است. برعکس، والدین کارل این زحمت را به خود نداده، بلکه وی را با کمترین زادراه در کشتی نشانده، به‌دست سرنوشت سپرده‌اند، تا از خطر رسوایی و مطالبات مالی احتمالی مستخدمه در امان بمانند. دایی در بندر نیویورک از خواهرزاده استقبال می‌کند و وی را نزد خود سکنی می‌دهد و تحت حمایت بی‌دریغ خویش می‌گیرد، امّا خیلی زود، با اوّلین عملی که خلافِ پسندِ وی از کارل سرمی‌زند، او را قاطعانه برای همیشه طرد می‌کند. داستان از اینجا به بعد شرح دربه‌دری‌های کارل در آمریکا و دردسرهایی است که دو بزهکار – کارل ازسر سادگی در جست‌وجوی کار با آن­ها همراه می‌شود – برایش می‌آفرینند. گرچه قهرمان داستان نوجوانی ساده‌دل و نیک‌سیرت به نظر می‌رسد و همدردی خواننده را نسبت خود برمی‌انگیزد، این پرسش که آوارگی‌ها و مشکلاتِ مبتلابهِ وی تا چه اندازه ناشی از تقصیر اوست، از آغاز تا پایان داستان ناتمام، خوانندۀ دقیق را مشغول می‌دارد. گفتنی است که یکی از اشارات کم‌شمار کافکا به مفقودالاثر در یادداشت‌هایش نیز ناظر به مسئلۀ گناه است[٧]؛ و همین – اگرچه کافکا آنجا کارل رُسمان را تبرئه می‌کند – بهترین گواه تواند بود بر توجّه نویسنده به تقصیر و گناه در این رمان.

دومین رمان کافکا، محاکمه، سراسر وقف موضوع گناه و از منظری که ما در این مقاله اختیار کرده‌ایم مهم‌ترین اثر اوست. قهرمان داستان، یوزِف کا (Josef K)، یک روز صبح ناگهان و بی هیچ پیش‌زمینه‌ای بازداشت می‌شود و مطّلع می‌گردد که محاکمه‌ای علیه وی آغاز شده است، امّا کسی اتّهام وی را به او تفهیم نمی‌کند. او که خود را بی‌گناه می‌داند، و البتّه پس از بازداشت همچنان می‌تواند آزادانه به کار و زندگی روزمرّه‌اش ادامه دهد، در تمام طول داستان از این سو به آن سو می‌دود، تا دربارۀ محاکمه‌اش کسب اطّلاع نماید و بر روند آن ﺗﺄثیر مثبت بگذارد. تلاش‌های کا به برائت او نمی‌انجامد و داستان، که بخش‌هایی از آن ناتمام است، با اعدام وی خاتمه می‌یابد، در حالی که هیچ مرجع رسمی هرگز او را از جُرمش باخبر نمی‌کند. با وجود این درنهایت هم قهرمان داستان به گناه خود پی می‌بَرَد و هم خوانندۀ جوینده آن را درمی‌یابد.

سومین رمان کافکا، قصر، نیز ذهن خواننده را ناگزیر با پرسش از گناهِ قهرمان داستان درگیر می‌کند. او که این‌بار فقط کا (K) نامیده می‌شود غریبه‌ای است که شبی از سفری دور به دهکده‌ای برف‌گرفته می‌رسد. دهکده در دامنۀ تپه‌ای قرار دارد و مِلکِ صاحبِ قصری است که برفراز تپه بنا شده است. ابتدا می‌خواهند مانع اقامت کا در دهکده شوند، امّا او، ظاهراً به دروغ، ادّعا می‌کند مسّاح است و به درخواست قصر برای کار به دهکده آمده. قصر این ادّعا را ﺗﺄیید می‌کند و کا در دهکده ساکن می‌شود. وی از آن پس تا پایان متن – که کافکا آن را ناگهان در میانۀ جمله‌ای رها کرده و به اتمام نرسانده است – می‌کوشد در قصر پذیرفته شود یا خود را به سازمان اداری پیچیده و مرموز آن نزدیک‌تر کند. قصر خیلی زود صریحاً اعلام می‌کند که هرگز به او اجازۀ ورود نخواهد داد.[٨] امّا کا دست از تلاش نمی‌کشد، برای نیل به مقصود هر دری را می‌زند و با هرکه می‌تواند طرح دوستی و آشنایی می‌ریزد. یکی از شخصیت‌های داستان نیز او را متّهم می‌سازد که از انسان‌ها فقط به عنوان وسیلۀ رسیدن به هدف خود استفاده می‌کند.[٩] کا تا پایان سرگردان است، پی‌درپی تحقیر می‌گردد و به‌رغم همۀ کوشش‌هایش قدمی به قصر نزدیک نمی‌شود. بدین قرار خواننده درکنار ﺳﺆال اصلی، این‌که قصر را در این رمان نماد چه یا که می‌توان شمرد، لاجرم با این پرسش روبه‌رو می‌شود که گناه قهرمان داستان دقیقاً چیست و در تلاش برای رسیدن به قصر چه اشتباهی می‌کند؛ چرا او را نمی‌پذیرند و به چه جرمی متحمّل این‌همه مرارت و خواری می‌شود؟

تفاوتِ نمودِ گناه در آثار داستایفسکی و کافکا

هرچند توجّه وافر به گناه وجه اشتراک عمدۀ داستایفسکی و کافکا است، دو نویسنده نگرش یکسانی به گناه ندارند یا دست‌کم می‌توان گفت گناه در آثار آن­ها یکسان رخ نمی‌نماید. مهم‌ترین تفاوتی که جلب نظر می‌کند در نوعِ گناهی است که دو نویسنده به آن نظر دارند و مطرح می‌کنند. داستایفسکی در آثارش از گناه به معنای مذهبی آن حکایت می‌کند. این سخن ناباکوف که «داستایفسکی اساساً نویسندۀ داستانهای مذهبی است»[١٠] بی‌شک تقلیل‌گرایانه است و جنبه‌های گوناگون هنر داستایفسکی، خاصّه ابعاد روانشناسانه و جامعه‌شناسانۀ آن، را نادیده می‌گیرد. امّا در این نیز تردید نمی‌توان کرد که در آثار داستایفسکی معیار تمیز خوب از بد، ملاک تشخیص آن‌چه گناه باید شمرد و آن‌چه درست و جایز است، چیزی جز مسیح و مسیحیت نیست.[١١] به عبارت ساده‌تر رمان‌های داستایفسکی فقط از اندیشۀ مذهبی مایه نگرفته‌اند، امّا گناه قهرمانان داستایفسکی گناه مذهبی است. در اثبات این معنی پاره‌ای دلایل روشن می‌توان اقامه کرد. اوّل این‌که گناه یا نتیجۀ گناه در هر چهار رمان بزرگ داستایفسکی، که پیشتر یاد شدند، قتل است، یعنی نقض یکی از ده فرمان موسی و در عین حال مسیحیت، و شاید مهم‌ترینِ آنها. ثانیاً غالب گناهکارانِ داستایفسکی بی‌ایمانند. نیکولای ستاوروگین، قهرمان جن‌زدگان، که مسبّب مرگ دختربچه‌ای است به وجود خدا شک دارد. در همان رمان پیوتر وِرخووِنسکی و دارودستۀ جنایتکارش بی‌ایمانند. ایوان کارامازوف که برادر ناتنی‌اش را غیرمستقیم به قتل پدر ترغیب می‌کند به صراحت منکر خدا و مسیحیت است و سمِردیاکوف، برادرِ ناتنی که پی­رو عقاید وی می‌شود و برای خوشایند او پدر را می‌کُشد، نیز طبعاً در صف مرتدّانِ رمان‌های داستایفسکی قرار می‌گیرد. ثالثاً آن‌چه داستایفسکی به حیث شیوۀ درست درمقابلِ روشِ گناه­کارانِ داستان‌هایش تصویر می‌کند، آن‌چه به عنوان طریق نجات پیش پای آنان می‌گذارد، راه خدا و مسیح است. روحِ راسکُلنیکوف، قاتل رمان جنایت و مکافات، را سونیا، دختر درماندۀ تن‌فروشی که ایمان مسیحی خود را حفظ کرده، منجی می‌شود، و در پایان داستان راسکُلنیکوف انجیل و مسیحیت را به حیث راه رسیدن به حیاتِ دوباره، حیاتی شاد و پاک و انسانی، کشف می‌کند. در جن‌زدگان هم راهبِ مسیحیِ عارف‌مسلک، تیخون، دربرابر ستاوروگین قرار می‌گیرد، تا به‌عوضِ راه خطایی که وی تاکنون رفته است خدا و مسیحیت را به او عرضه کند. امّا ستاوروگین سرِ عناد دارد، روی برمی‌تابد و خود را به ورطۀ نابودی می‌کشانَد. در برادرانِ کارامازوف باز قطبِ مخالفِ گناه­کارانِ اصلی در شخصیت راهبی مسیحی تصویر می‌شود. کوچک‌ترین برادر، آلِکسِی، از آغاز می‌کوشد تا بحران خانوادگی را که درنهایت به قتل پدر می‌انجامد پایان بخشد، و بدین ترتیب از نظر نقشی که در روند وقایع دارد با سمِردیاکوفِ قاتل و مرشد او، ایوان، در تضاد قرار می‌گیرد. راهب جوان به لحاظ صفات شخصی نیز نقطۀ مقابل آن‌دو است. عطوفت و انسان‌دوستی او عکسِ سنگ‌دلیِ سمِردیاکوف است و ایمان خاضعانه‌اش عکسِ آتئیسمِ روشن‌فکرانۀ ایوان. ایوان و سمِردیاکوف نیز، مانند ستاوروگین، سرمشقی را که نویسنده در شخصیت راهب مسیحی به آنها نشان می‌دهد نادیده می‌گیرند و شتابان در مسیر فاجعه پیش می‌روند. فقط در ابله است که نویسنده مسیحیت را به عنوان کلیدِ نجات و رستگاری به قهرمانِ مقصّر ارائه نمی‌کند. میشکین خود تجسّم ارزش‌های انسان‌دوستانۀ مسیحی و، فراتر از آن، مظهر افراط در رعایت آنهاست، آن‌چنان که نیکوکاری‌اش رنگ بلاهت می‌گیرد. داستایفسکی برای درد میشکین دارویی تجویز نمی‌کند؛ گویی حماقت را درد بی‌درمان می‌داند.

امّا گناهی که در آثار کافکا با آن مواجهیم از نوع دیگری است. این گناه، هرچند شاید در مواردی از منظر مذهب نیز مذموم باشد، گناه مذهبی نیست، به این معنی که نویسنده در طرح آن به مذهب نظر ندارد. کافکا گاه برای روایتِ گناه نمادهای مذهبی را استخدام می‌کند. مثلاً وقتی یوزِف کا در آغازِ محاکمه، هنگام بازداشت در خانه، سیبی را با لذّت گاز می‌زند[١٢]، می‌فهمیم که این نمادِ دیرینۀ گناه در ادیان ابراهیمی اتّفاقی سر از این صحنه درنیاورده است، بلکه نشانۀ آن است که کا – به‌رغم ﺗﺄکیدی که تا فصل آخر داستان بر بی‌گناهی خود می‌ورزد – گناهکار است و در گناه سماجت دارد. مع‌هذا خودِ گناه در آثار کافکا مطابق الگوی مذهب و ممنوعیت‌های مذهبی تصویر نمی‌شود. قهرمانان داستان‌های کافکا احکام صریح و بنیادین دینی را زیر پا نمی‌گذارند. اصولاً گناه آنان فاحش نیست و خواننده باید برای یافتن آن دقّت بسیار به خرج دهد. در سطحِ ظاهرِ مفقودالاثر هیچ نشانی از آن دیده نمی‌شود که قهرمان داستان، کارل رُسمان، ناقض حکمی از احکام مذهب باشد. از آنجا که داستان، برخلاف نظر برخی از مفسرّان، رئالیستی نیست[١٣]، خواننده درپس ظاهر آن علّت بلایای نازل‌شده بر کارل را می‌جوید و طبعاً درپی گناهی می‌گردد که وی خود به گردن دارد و به سبب آن متحمّل رنج می‌شود. امّا این گناه پنهان نیز – اگر قایل به آن باشیم – گناه مذهبی نمی‌تواند بود، چراکه احکام مذهب را هر خواننده‌ای می‌شناسد و بالتبع نقض آنها در سطحِ ظاهرِ داستان آشکار می‌شود، نه این‌که در خفایای متن پنهان بماند و کشفش موکول به تفسیر باشد. شخصیت یوزِف کا، قهرمان محاکمه، نیز با مذهب در تضاد نیست. بی‌تردید او را انسانی مذهبی نمی‌توان خواند، چراکه شیوۀ زندگی خود را از آموزه‌های دینی برنگرفته است. امّا در متن رمان هیچ نافرمانی بزرگ و نابخشودنی درقبال مذهب از او سرنمی‌زند و هیچ‌چیز حاکی از آن نیست که وی با خدا و مذهب مخالفتی داشته باشد. باید توجّه داشت که او در روند تلاش برای تبرئه شدن دوستانه‌ترین و آشتی‌جویانه‌ترین گفت‌وگوی خود را با کشیش زندان انجام می‌دهد. بدین ترتیب دعوائی که علیه یوزِف کا طرح می‌شود و درنهایتْ محکومیتِ وی توجیه مذهبی ندارد. گناه او را در زمینه‌ای به‌جز دین باید سراغ گرفت و با کندوکاو بسیار در زوایای تاریک متن یافت. قهرمان رمان قصر نیز وضع مشابهی دارد. از دیدگاه مذهب رفتار او نیز چندان با گناه عجین نیست که بتوان ناکامی و رنج جانکاه وی را برخاسته از آن دانست. گناه او هم، اگر گناهکارش بدانیم، در عمق جزئیات متن و پیچیدگی‌های روان آدمی پنهان است و با قوانین مذهبی که ماهیتی آسان‌فهم دارند و شکستن آنها در داستان نهفته نمی‌مانَد ربطی ندارد.

این نیز که کافکا خواننده را از اعتقادات مذهبی قهرمانانش مطّلع نمی‌کند خود شاهدی است بر ماهیت غیرمذهبی گناه در داستان‌های وی. برخلاف داستایفسکی کافکا هرگز کلمه‌ای از کفر یا ایمان شخصیت‌هایش نمی‌گوید و حتّی در سطح تفسیر نمی‌توان چیزی از مکنونات خاطر آنان در این زمینه دریافت، مگر به حدِّ حدس و گمان‌های مفسّرانِ مذهبی. ماکس برود (Max Brod)، نخستین معرّف کافکا، کوشید از او چهره‌ای بیش‌وکم متدیّن ترسیم کند و هنر وی را تجلّیگاه باورهای دینی شناسانْد – برای مثال محاکمه را کاملاً مذهبی تفسیر کرد[١٤]. پس از آن کسان دیگری نیز به ﺗﺄسّی از برود کافکا را شخصیتی عمیقاً دیندار شمردند و بر این اساس تحلیل‌های مذهبی بر آثار وی نوشتند. شاید مشهورترینِ آنان توماس مان (Thomas Mann) باشد که تفسیری دینی و تک‌بعدی از قصر ارائه کرد و کافکا را «طنزپردازی مذهبی» خواند.[١٥] امّا همۀ آنها از این غافل مانده‌اند که آثار کافکا ماهیتاً بیش از یک تفسیر و تعبیر می‌پذیرند و با تحلیل‌های «این است و جز این نیست» نمی‌توان پهنۀ فراخ معنایشان را درنوردید. البتّه بر همین اساس دیگران نیز باید تفسیرهای متفاوت، ازجمله تفسیرهای مذهبی، را، چنان‌چه مبتنی بر نشانه‌های محکم در متن باشد، بپذیرند. لیکن حتّی قبول امکان قرائت مذهبی از آثار کافکا ما را ملزم نمی‌کند که گناه قهرمانان آنها را مذهبی قلمداد کنیم. فی‌المثل درمورد محاکمه می‌توان تصوّر کرد دادگاهی که یوزِف کا را متهّم می‌سازد محکمۀ الهی است، امّا گناه وی در زمرۀ گناهانی نیست که عمومْ آنها را گناهان دینی می‌شمارند. در واقع برود نیز در تفسیر مذهبی‌اش بر محاکمه گناه یوزِف کا را بیش‌وکم همین‌طور تعبیر می‌کند: «کا ازدواج نکرده و مجرّد مانده، مرعوب واقعیت زندگی شده و ازپس آن برنیامده است. گناه پنهان وی این است»[١٦].

امّا اگر کافکا به خطاهای مذهبی نظر ندارد، قهرمانانش را با چه اتّهامی مواجه می‌کند؟ می‌توان گفت گناه آنان عمدتاً گناهی است که انسان درقبال خود مرتکب می‌شود؛ سهمِ خودِ آنان است در مجموعۀ اسباب و علل تیره‌روزی‌هایشان؛ اشتباهاتی است که در زندگی مرتکب می‌شوند و به سبب آنها فرصت یک‌بارۀ حیات را تباه می‌کنند؛ خطاهایی است که موجب می‌شود از تحقّق بخشیدن به توانایی‌های بالقوّه و ظرفیت‌های وجودی‌شان بازبمانند؛ تقصیر شخص آنهاست در ناکامی از رشد و تعالی و گرفتاری به رنج و بدبختی. آری، واژۀ «تقصیر» برای نامیدن آن‌چه قهرمانان آثار کافکا به گردن دارند مناسب‌تر از «گناه» است.

وضع قهرمانان هر سه رمان کافکا، که مبنای این بررسی هستند، ﻣﺆیّد تحلیل فوق از ماهیت گناه در آثار اوست. هر سه قهرمان در چرخه‌ای بی‌پایان از رنج و تحقیر سرگردانند. درمورد قهرمان رمان مفقودالاثر می‌توان قایل بود به این‌که از دست دادن حمایت دایی و طرد شدن از خانۀ وی، هرچند او را به مصایب عدیده دچار می‌کند، آغاز مرحلۀ رشد شخصیت و استقلال او نیز هست. کارل با این ضربه کودکی را پشت سر می‌گذارد و اصطلاحاً مرد می‌شود. گفتیم که کافکا در یادداشتی کارل رُسمان را از گناه مبرّا کرده است. پس اگر گرفتار آمدن او به سختی‌ها ناشی از تقصیر وی نباشد، عجیب نیست که نویسنده آن را به مثابۀ پیشرفت تصویر کند. امّا دوتنِ دیگر، یوزِف کا در محاکمه و کا در قصر، به لحاظ فکری نیز گرفتار دور باطلند؛ در دنیای کوچک خویش مانده‌اند و فرصت‌های راستین زندگی، فرصت‌های اعتلای شخصیت خود، را می‌سوزانند. یوزِف کا تا فصل آخر رمان به‌غلط بر بی‌گناهی خود پای می‌فشارد و با انکارِ خطا امکان تبرّا از آن و اصلاح شخصیت خود را نیز از دست می‌دهد. چشم او تنها در صحنۀ آخر داستان، صحنۀ اعدامش، به حقیقت باز می‌شود، که البتّه از آن سخن خواهیم گفت. کا، قهرمان قصر، در تمام طول داستان بر یک منوال برای نزدیک شدن به قصر تلاش می‌کند؛ به‌جز این مقصود بر همه‌چیز و همه‌کس چشم می‌بندد؛ و، اگرچه پی‌درپی شکست می‌خورَد، حاضر نیست لحظه‌ای دربارۀ هدف خود یا دست‌کم راه و روشی که برای رسیدن به آن اختیار کرده است بیاندیشد. او نیز تقریباً در پایانِ متنِ ناتمامِ رمان تازه شروع به ﺗﺄمّل جدّی در رفتار خویش می‌کند. احساس می‌کند که «زیاده از حد، با سروصدای بسیار، زیاده کودکانه و در کمال بی‌تجربگی» کوشیده است «تا چیزی را که […] آسان و بدون جلب توجّه ازآن خود می‌توان کرد با گریه، چنگ زدن و به‌زور کشیدن به‌دست آوَرَد؛ مثل کودکی که رومیزی را به‌زور می‌کشد، امّا چیزی عایدش نمی‌شود، بلکه فقط همۀ اشیاء زیبا را به زمین می‌اندازد و برای همیشه ازدست می‌دهد».[١٧]

رویکردِ مشابهِ دو نویسنده به گناه

به‌رغم آن‌که ماهیت گناه در آثار داستایفسکی و کافکا متفاوت است، مواجهۀ دو نویسنده با گناه شباهت نظرگیری دارد. هردو اذعان به گناه یا تقصیر را واجد اهمّیت بنیادین در تعالی شخصیت انسان و راه نجات از گمراهی می‌دانند. داستایفسکیِ مسیحی در این زمینه خواهان خضوع کامل و بی‌قیدوشرط انسان است. در برادرانِ کارامازوف راهب وارسته، سوسیما، می‌گوید:

هریک از ما گناهِ همه‌کس و همه‌چیز را در جهان به گردن دارد، و نه فقط به واسطۀ سهمش در کلّ گناهان جهان؛ هریک از ما به نحوی کاملاً شخصی گناه همۀ انسان‌ها، گناه تک‌تک انسان‌های روی زمین را به گردن دارد. در این تردیدی نیست.[١٨]

این اندیشه که بیش از یک‌بار در آثار داستایفسکی تبیین شده، امّا مستدل نگردیده است، ناظر به گناهان مشخّص و قابل اثبات انسان‌ها نمی‌تواند بود – گرچه نویسنده هربار آن را چندان ﻣﺆکّد می‌کند که خواننده دچار تردید می‌شود. آری، داستایفسکی از چیز دیگری سخن می‌گوید. مقصود وی احتمالاً این است که انسان بالذات گناهکار است. به گمانِ او آگاهی از این «حقیقت» شرط لازم خضوعی است که نجات انسان در گرو آن است. در داستان‌های وی همین خضوع وجه تمایز اصلی رستگاران از ضلّال است، از کسانی نظیر ایوان کارامازوف که نه تنها مرتکب گناهان بزرگ می‌شوند، بلکه متکبّرانه خود را مرجع تعیینِ خوب و بد می‌دانند یا اصولاً مفاهیم خوبی و بدی را به سخره می‌گیرند.

کافکا نیز، هرچند با مفهومِ مذهبیِ گناه کار ندارد، آگاهی نسبت به تقصیر خویش و خضوع ناشی از این آگاهی را برای نجات انسان حیاتی می‌داند. در جهانِ کافکا مادام که شخص به ﺗﺄمّل و تعمّق جدّی در تمامیّت وجود خود روی نیاوَرَد و به خطاهایش معترف نگردد، محال است از لابیرنتِ پریشانی و سرگردانی راه به‌دربَرَد. صرف‌نظر از کارل رُسمان که از نگاه نویسنده بی‌تقصیر است، دو قهرمان دیگر رمان‌های کافکا چشم به هر حقیقت و گوش به هر اندرزی بسته‌اند و در درستی راهی که برگزیده‌اند تردید نمی‌کنند. آنان هیچ‌یک از اشتباهات خود را نمی‌بینند و نمی‌پذیرند، این است که از چرخۀ باطل خطاهای هستی‌سوز رهایی ندارند. محاکمه روشن‌تر از همۀ آثار کافکا اهمّیت اذعان به تقصیر و خضوع را در تفکّر وی نمایان می‌سازد. وقتی یوزِف کا هنگام بازداشتش در آغاز داستان ادّعا می‌کند کاملاً بی‌گناه است و، به‌جای آن‌که از خود بپرسد مرتکب چه جرمی شده، پی‌درپی بازداشت‌کنندگان را ﻣﺆاخذه می‌کند، از رئیس آنان پاسخ می‌شنود که: «[…] کمتر به ما و آن‌چه در انتظارتان است فکر کنید. بهتر است بیشتر به خود بیاندیشید. ضمناً این­‌قدر احساس بی‌گناهی‌تان را جار نزنید، زیرا به نظرِ مثبتی که دیگران دربارۀ شما دارند خدشه وارد می‌کند.»[١٩] بدین ترتیب احساس بی‌گناهی کردن نخستین خطای یوزِف کا است که خواننده از آن مطّلع می‌شود – پیش از آگاهی از تقصیرهایی که سبب بازداشت و مبنای محاکمۀ او هستند. یوزِف کا پندی را که نقل شد به گوش نمی‌گیرد؛ در خود نمی‌نگرد، امکان و احتمال مقصّر بودن را بررسی نمی‌کند و تا فصل آخر رمان بر بی‌گناهی خود ﺗﺄکید می‌ورزد. خواننده در طول داستان رفته‌رفته از علل محاکمۀ قهرمانِ آن آگاه می‌شود. یوزِف کا، همچنان‌که در بحث از نوع گناه در آثار کافکا گفتیم، عمدتاً مرتکب خطاهای شخصی است؛ روزگار را به بیهودگی می‌گذراند، به‌دنبال موفّقیت‌های کاذب و بی‌ارزش شغلی و بهره بردن از امکاناتِ زندگیِ فارغ از ﻣﺴﺆلیت است، ظرفیت‌های وجودی‌اش را تباه می‌سازد و خود را از زندگیِ متعالیِ شایستۀ انسان محروم می‌کند. تقصیرهای او را، دست‌کم پیش گناهانی که از قهرمانان رمان‌های داستایفسکی سرمی‌زند، می‌توان کوچک شمرد. در هرحال می‌توان گفت از نگاه کافکا هیچ‌یک از اشتباهات یوزِف کا که موجب شده‌اند تا محاکمه‌ای علیه او به جریان افتد وزن این گناه را ندارد که خود را بی‌گناه می‌انگارد. خواننده‌ای که فریب سطح ظاهر رمان را نمی‌خورَد و یوزِف کا را قربانی نمی‌پندارد می‌بیند که نویسنده وی را تا پیش از فصل آخر، یعنی مادام که او می‌کوشد بی‌گناهی خود را ثابت کند، کوته‌بین، خودپسند، کم‌عقل و اندیشه‌گریز تصویر می‌کند. امّا در فصل پایانی که به مجازات قهرمان داستان اختصاص دارد او تنها با پذیرش تقصیر خود گویی ناگهان به شخص دیگری مبدّل می‌شود. یوزِف کا هنگامی که او را برای اعدام می‌برند می‌اندیشد:

من همیشه می‌خواستم با بیست دست به جهان چنگ بیاندازم، آن‌هم با هدفی غیرقابل ﺗﺄیید. این درست نبود. خوب است که نشان بدهم حتّی از محاکمۀ یک‌ساله نتوانسته‌ام درسی بگیرم؟ خوب است که کودن بمیرم؟ خوب است آن‌گونه باشم که پس از من بگویند می‌خواست محاکمه را در آغاز پایان دهد و حالا در پایان ازنو شروع کند؟ نمی‌خواهم این را بگویند.[٢٠]

یوزِف کا همین که تقصیر خود را صادقانه می‌پذیرد و هزینۀ آن را به‌گردن می‌گیرد – محکوم تقریباً بی هیچ مقاومتی همراه ﻣﺄمورانِ اعدام می‌رود – چنان‌که گفتیم، انسان دیگری می‌شود. افکار وی که تاکنون از دایرۀ بستۀ محاسبات و تمهیدات برای رهایی از اتّهام فراتر نمی‌رفتند اینک از بُرد و ژرفایی حیرت‌انگیز برخوردارند، چندان‌که متهّمِ حقیر و درماندۀ پیشین را دیگر نمی‌توان بازشناخت. او حالا برای نخستین بار صاحب حقوقی می‌شود و می‌تواند عزّت انسانی خود را طلب کند. آنجا که دو جلّاد کارد را بین خود دست‌به‌دست می‌کنند و حقّ تقدّم را به یک‌دیگر وامی‌گذارند، می‌خوانیم:

کا دقیقاً می‌دانست که حالا وظیفه دارد کارد را، که بالای سرش دست‌به‌دست می‌شود، بگیرد و در تن خود فروکند. امّا این کار را نکرد، بلکه گردنش را که هنوز آزاد بود چرخاند و به اطراف نگریست. نمی‌شد عیناً همان باشد که می‌خواهند و همۀ کارهای ادارات [منظور مراجعی است که او را محاکمه کرده‌اند] را برایشان انجام دهد. ﻣﺴﺆل این خطای آخر کسی بود که تتمّۀ توان لازم برای انجام آن کار را از او گرفته بود.[٢١]

خواننده نیز پس از تغییرِ یوزِف کا یک‌باره با وی احساس همدردی و همذات‌پنداری کامل می‌کند.

امّا از آن‌چه دربارۀ تحوّلِ یوزِف کا پس از قبول تقصیر خود گفتیم نتیجۀ دیگری نیز می‌توان گرفت. می‌دانیم که غالب مفسّرانِ محاکمه معتقدند دادگاهی که یوزِف کا را محاکمه می‌کند نه مرجعی قضائی، که وجدان خود اوست. اگر این نظر را بپذیریم و از سوی دیگر متوجّه دگردیسی یوزِف کا پس از گردن نهادن به رﺃی وجدان خویش باشیم، مرگ فجیع او معنایی دیگر پیدا می‌کند. اعدام او دیگر نه نمادی از نفی حقّ زندگانی وی، که رمزی از تغییر بنیادین مثبتی در شخصیت او یا، به تعبیری، توّلدِ دوبارۀ اوست. یوزِف کایی را که به لحاظ فکری و روحی نابالغ است وجدان خود او از میان برمی‌دارد، تا یوزِف کای هوشیار، منصف، ﻣﺴﺆلیت‌پذیر و، در یک کلام، بالغ جای وی را بگیرد. این می‌تواند تفسیری تازه و امیدبخش از محاکمه باشد.

 

منابع
——

رضوانی، سعید، «نگاهی به مقدمه‌های یک ترجمه»، جهان کتاب، سال پانزدهم، شمارۀ ١٠–١٢ (دی–اسفند ١٣٨٩)،  ص ٦٠–٦٣.

ناباکوف، ولادیمیر، ادبیاتِ روس، ترجمۀ فرزانه طاهری، نیلوفر، تهران ١٣٧١.

Brod, Max.  Über Franz Kafka.  Frankfurt a. M.: Fischer Bücherei, 1966.

Chulkov, Georgy, “Dostoevskyʼs Technique of Writing”, in: Dostoevsky, Feodor, Crime and Punishment (A Norton critical edition), The Coulson Translation, Backgrounds and Sources, Essays in Criticism, ed. George Gibian, third edition, W. W. Norton & Company, New York and London 1989, pp. 494–500.

Dostojewskij, Fjodor M.  Die Brüder Karamasoff.  Übs. E. K. Rahsin.  Berlin und Darmstadt: Deutsche Buch-Gemeinschaft, 1957.

Franz Kafka. Briefe.  Frankfurt a. M.: Zweitausendeins, 2005.

Franz Kafka. Tagebücher.  Frankfurt a. M.: Zweitausendeins, 2005.

Hesse, Hermann.  „Gedanken zu Dostojewskis ‘Idiot’ “. Hermann Hesse. Gesammelte Werke.  Bd. 12: Schriften zur Literatur 2.  Hg. Volker Michels.  6. Aufl.  Frankfurt a. M.: Suhrkamp, 1992.  307–315.

Howe, Irving, “Dostoevsky: The Politics of Salvation”, in: Wellek, René (ed.), Dostoevsky: A Collection of Critical Essays, Prentice-Hall, Inc., Engelwood Cliffs, N. J. 1962, pp. 53–70.

Kafka, Franz.  Das Schloß.  Frankfurt a. M.: Fischer Taschenbuch Verlag, 2004.

Kafka, Franz.  Der Proceß.  Frankfurt a. M.: Fischer Taschenbuch Verlag, 2004.

Kafka, Franz.  Der Verschollene.  Frankfurt a. M.: Fischer Taschenbuch Verlag, 2004.

Mann, Thomas.  „Dem Dichter zu Ehren: Franz Kafka und ‘Das Schloß’ “.  Über deutsche Literatur.  Hg. Gerhard Steiner.  3. Aufl.  Leipzig: Philip Reclam jun., 1975.  308–316.

Milosz, Czeslaw, “Dostoevsky and Western Intellectuals”, in: Dostoevsky, Feodor, Crime and Punishment (A Norton critical edition), The Coulson Translation, Backgrounds and Sources, Essays in Criticism, ed. George Gibian, third edition, W. W. Norton & Company, New York and London 1989, pp. 670–682.

 

پی‌نوشت
———-

[1] Franz Kafka. Briefe, p. 724.

فرانتس گریلپارتسِر (Franz Grillparzer)، نمایش‌­نامه­‌نویس، شاعر و نویسندۀ اتریشی (١٧٩١–١٨٧٢)؛ هَینریش فُن کلَیست (Heinrich von Kleist)، نویسندۀ آلمانی (١٧٧٧–١٨١١)؛ دوتنِ دیگر نیاز به معرّفی ندارند.

[2] Hesse, pp. 311–313.
[3] Howe, p. 59.
[4] Milosz, p. 679.
[5] Kafka, Der Verschollene, p. 9.
[6] Kafka, Der Verschollene, p. 35.
[7] Franz Kafka. Tagebücher, p. 393.
[8] Kafka, Das Schloß, pp. 29–31.
[9] Kafka, Das Schloß, pp. 188–196.

[٠١] ناباکوف، ص ١٩١.

[11] Chulkov, p. 497.
[12] Kafka, Der Proceß, p. 16.

[٣١]  ن. ک. رضوانی، ص ٦٠–٦٢.

[14] Brod, pp. 155–162.
[15] Mann, pp. 309–316.
[16] Brod, p. 158.
[17] Kafka, Das Schloß, p. 372.
[18] Dostojewskij, p. 218.
[19] Kafka, Der Proceß, p. 20.
[20] Kafka, Der Proceß, p. 238.
[21] Kafka, Der Proceß, p. 241.

سعید رضوانی