دو متن کوتاه دربارۀ جنگ – جمشید شهرابی

همسایه

جمشید شهرابی

الو، سلام، شب خوش، ببخشید بدموقع مزاحم شدم. شما خوبین؟ خانم خوبند؟ چه خبر ؟

چقدر خوب که شما هستین، هرچند همه رفتند و هیچکس دیگه توی محل نیست. امشب هم که صدای انفجار قطع نمی‌شه، مثل این‌که این نزدیکی‌ها را هم زدند. شما صداها را می‌شنوید؟ من که حسابی می ترسم. چاره‌ای نیست، سعی می‌کنم سرم را به کاری گرم کنم. توی این یازده روز دوتا نقاشی کشیدم، روزی سه بار به گربه‌ها غذا می‌دم، زیر قفس پرنده‌ها را تمیز می‌کنم، یه کتاب نیمه‌خوانده داشتم، بالاخره تمامش کردم، غذا می‌پزم، خانه را نظافت می‌کنم و بیشتر وقتم را با رسیدگی به گل و گیاه توی باغچه‌ها و آب دادنشان پر می‌کنم. باید بیایید از نزدیک ببینید، امسال شمعدانی‌ها پرگل شده‌اند. گاهی هم برای خرید می‌رم تا سر بلوار سروناز، همه‌ی مغازه‌ها تعطیلند، فقط اون سوپر سرنبشی باز می‌کنه، اونم هیچی نداره. خوشبختانه من چیز زیادی لازم ندارم. به بهانه‌ی خرید می‌رم بیرون که چند قدم راه رفته باشم.

خب، شما چه خبر؟ چقدر خوبه که شما هستین. فکر می‌کنید این اوضاع چقدر ادامه پیدا کنه؟ من یه نظامی باز نشسته‌ام. از جنگ ترسی ندارم، بیشتر نگران این حیوان‌ها هستم. اگر اتفاقی برام بیافته طفلکی‌ها بی آب و دانه می‌مانند. توی این روزهای گرم، اگر یه روز به باغچه‌ها و گلدان‌های شمعدانی آب ندهم، همه خشک میشن. اخبار تلویزیون هم هیچی را مشخص نمی‌کنه. اصلا معلوم نیست چه خبره. فقط خدا کنه سر عقل بیان و زودتر تمام بشه. شما فکر می‌کنید آخرش چی می‌شه؟

چقدر پرحرفی می‌کنم. باز خوبه همسرتان هست که باهم حرف برنید. توی این ده روز همه‌اش با این پرنده‌ها و گربه‌ها حرف زدم. اینترنت هم قطع شده، نمی‌تونم با دخترام که پاریس‌اند تماس بگیرم. حتما آنها هم خیلی نگران هستند. دیروز قاب‌عکس همسرم را گذاشتم روبه‌روم و کلی باهاش دردودل کردم. خوبه که نیست این روزهای بد را ببینه، اما اگه بود من تنها نبودم. قرار نبود اون قبل از من بره، خیلی دلم برایش تنگ شده. ببخشید اگر ناراحتتان کردم.

راستی دختر شما و دامادتان خوبند؟ آنها هم مثل شما تهران‌اند یا از تهران رفتند؟ البته شنیدم به تمام شهرها حمله شده و دیگه هیچ‌جا امن نیست. شب‌ها آرام‌بخش می‌خورم، ولی تا خوابم می‌بره، دوباره بیدار می‌شم و خواب عمیق ندارم. بخاطر همین اکثر اوقات سرم درد می‌کنه. دیشب، با صدای انفجار که بیدار شدم، آمدم به پنجره اتاق خوابتان نگاه کردم ببینم شما هم بیدارید؟ اما چراغتان خاموش بود. اگه از این طرف‌ها رد شدید، به من سر بزنید. باز هم خدا را شکر می‌کنم همسایه‌ی خوبی مثل شما دارم و چقدر خوب که هستین. بعد از این گپی که باهم زدیم حالم خیلی بهتر شد. به خانم گرامی سلام برسانید و ببخشید بی‌موقع مزاحم شدم. مراقب خودتان باشید.

الو، من هم خوشحال شدم صدایتان را شنیدم. شما هم مراقب باشید. به امید دیدار. شب خوش، همسایه!

گوشی را گذاشتم روی میز.

همسرم گفت: «چرا نگفتی ما تهران نیستیم؟ چرا چشمات خیس‌اند؟»

مثل این‌که امشب هم خواب بی‌خواب …

تیرماه ۱۴۰۴

یاس سپید

جمشید شهرابی

وقت رفتن، برای چندمین بار همه‌جا را از نظر گذراندم: قاب‌های روی دیوار، کتاب‌ها، بوم‌های نیمه‌کارۀ کنار دیوار، پنجره‌ها و پرده‌ها، چراغ گردسوز بلوری یادگار مادربزرگم، فرش لاکی وسط حال با گل‌های ترنج و لاله عباسی، و گلدان‌های شادابی که با یک فتیلۀ پارچه‌ای به بطری آب وصل بودند. آه بلندی کشیدم، در را آهسته بستم و کلید را سه‌بار در قفل چرخاندم.
چیزهایی که با خود برداشتم تنها به اندازۀ یک سفر کوتاه بود: کمی لباس برای یک هفته، ریش‌تراش، مسواک، حوله، نخ دندان، چند کتاب، یک جفت کفش پیاده‌روی، مدارک، مقداری پول نقد، دوربین و وسایل خوشنویسی.

ده روز را به سختی گذراندم. شب‌ها را با خیال اتاق خواب خودم صبح می‌کردم. حالا آتش‌بس شده بود و باید زندگی عادی را ازسر می‌گرفتم. گرچه در این مدت خیلی چیزها را از دست دادم و هنوز زمان لازم داشتم تا در نبودشان خود را آماده کنم برای چیزهایی که دیگر هیچ‌گاه بازنمی‌گردند.

بعد از حدود ده روز دوری، دوباره به خانه برگشتم. دیروز آتش‌بس موقت اعلام شده بود. کلید را سه‌بار در قفل چرخاندم. در باز شد. همه‌چیز سر جایش بود: قاب‌ها، کتاب‌ها، چراغ گردسوز مادربزرگم، ترنج‌ها و گل‌های لاله عباسی، و گلدان‌ها. همه سالم بودند جز یکی؛ یاس سپیدی که گوشۀ بالکن به نرده‌ها پیچیده بود و بالا رفته بود. دوازده سالی مهمان ما بود. چهار فصل گل می‌داد و همیشه عطرش در تمام خانه می‌پیچید. همان‌جا قد کشیده بود و سرش به بالکن همسایۀ بالا رسیده بود. حالا خشکیده بود. برگ‌ها و شاخه‌های سبزش همه مرده بودند.

از آن به بعد، هربار به سمت بالکن می‌رفتم، دلم می‌گرفت. نبودنش به چشم می‌آمد. شاخه‌های خشک را بریدم، اما همچنان به امید دوباره سبز شدنش، مانند بقیه‌ی گلدان‌ها، آبش می‌دادم.

امروز، بعد از یک ماه، از پایین‌ترین بخشش دو پاجوش کوچک زده و جوانه‌ها آرام‌آرام بالا می‌آیند. حس دلنشینی در دلم نشست؛ مثل بوی یاس که در عمق جانم می‌پیچید. دلبستگی‌های آدمی بزرگ و کوچک ندارند. بی‌گمان آنان که نخستین بار خانه را ساختند، نمی‌دانستند روزی خانه معنای صرفِ سرپناه بودن را از دست خواهد داد. خانه جایی شد برای تعلق، برای نشستن، نگریستن، اندیشیدن؛ برای هزار و یک وابستگی. شاید اگر خانه همچنان فقط سرپناه می‌ماند، بسیاری چیزها مفهوم واقعی خود را حفظ می‌کردند؛ مرزها پدید نمی‌آمدند، آدم‌ها به هم نزدیک‌تر می‌ماندند، بسیاری جنگ‌ها – به بهانه و بی‌بهانه – رخ نمی‌داد و انسان انسان‌تر باقی می‌ماند. میان همۀ جانداران تنها انسان است که خانه می‌سازد؛ خانه‌ای برای توقف، برای فاصله گرفتن از خلاصۀ خویش.

به گلدان یاس و جوانه‌هایش نگاه می‌کنم. گاهی آدمی مقداری می‌میرد، اما همچنان زنده است؛ فقط کمی زنده نیست. کسی متوجه نمی‌شود که او اندکی مرده است، چون هنوز راه می‌رود، نگاه می‌کند، نفس می‌کشد، غذا می‌خورد و حرف می‌زند. اما خودش می‌داند که کمی مرده است و هرازگاهی، آرام‌آرام، اندکی بیشتر می‌میرد؛ وقت‌کشی می‌کند.

بوته‌ی یاس سپید و خوش‌عطر دوازده‌ساله‌مان از جنگ دوازده‌روزه جان سالم به در برد و اکنون تولدی دوباره یافته است. هر روز چشم به راه گل‌دادنش هستم …

مردادماه ۱۴۰۴