عشق سالهای تبعید
دربارۀ «با توام ایرانه خانم زیبا!»، سرودۀ رضا براهنی
رضا براهنی «با توام ایرانه خانم زیبا!» را در تبعید سروده است. او این شعرِ بلند را، که در جولای ١٩٩٧ در تورنتو پدید آمده، نَه در مجموعهای از اشعار خود، بلکه ظاهراً در شمارۀ ٣٢٦ مجلّۀ شهروند، چاپ تورنتو (کانادا)، منتشر کرده و سپس دیگران آن را اینجا و آنجا (بیشتر در فضای مجازی) بازنشر نمودهاند. اگرچه دستیابی به نشریۀ یادشده و آن نسخه از شعر که براهنی خود منتشر کرده دشوار است، صورت شفاهی اثر، که خوشبختانه با صدای شاعر ضبط شده و فراهم است، پارهای بیدقّتیها را که در بازنشرها رخ داده و میدهد اصلاح میکند. در این مطلب نگاهی میاندازیم به این سرودۀ ایّام پختگی براهنیِ شاعر و میکوشیم، با تمرکز بر معنی، برخی مختصّات کلّی آن را تبیین کنیم. مقصودْ تفسیرِ سطربهسطر نیست. چنین تفسیری نه در حوصلۀ این مطلب و نه اصولاً میسّر است. «با توام ایرانه خانم زیبا!» پیچیدگیهای معنائی فراوانی دارد. از جملۀ عللی که تفسیر تاموتمام آن را تقریباً ناممکن میسازند باید نخست به ارجاعات[١] پرشمار شاعر به احوال شخصی و خصوصی خود اشاره کرد که بدون اطّلاع از آنها تلاش در تحلیلِ بخشهایی از شعر ناکام میمانَد. دیگر اینکه کیفیت نمادینِ بسیاری از عناصر شعر موجب شده است که قسمتهایی از آن بهتمامی قابل تفسیر و ﺗﺄویل نباشند. این خصوصیتِ آثار نمادین چیزی است سوای آنکه اثر بیش از یک معنی داشته باشد و به تفاسیر گوناگون و حتّی متفاوت راه دهد. هر متنی که بتوان آن را «ادبی» خواند بیش از یک معنی دارد و دربرابر تفاسیرِ «این است و جز این نیست» مقاومت میورزد. لیکن معنای اثر نمادین را اصولاً نمیتوان تا انتها کاوید، زیرا نماد را، مطابق تعریف، نمیتوان بهتمامی و بیباقی معنی کرد. سرانجام زبان مُغلَقِ اثر مانعی بزرگ برسر راه هر مفسّری است. در این خصوص کافی است یادآور شویم که براهنی شماری از قواعد و هنجارهای زبان فارسی را آگاهانه نقض کرده است. باری، به عللی که برشمردیم، این مطلب نه تحلیل جزءبهجزء «با توام ایرانه خانم زیبا!»، که تفسیری کلّی و اجمالی از آن خواهد بود، و صدالبتّه تنها یک تفسیر درکنار دیگر تفاسیرِ ممکن.
پیش از هرچیز در نظر داشته باشیم که «با توام ایرانه خانم زیبا!» سرودهای خودزیستنامهای[٢] است. گوینده یا «منِ شعری» این اثر خودِ اثرآفرین است. چنانکه گفته شد، شعر متضمّن اشاراتی فراوان به احوال شخصی براهنی است. اصولاً همین که گوینده (غیر مستقیم) به شاعر بودن خود اشاره میکند کفایت میکند تا بدانیم او کسی جز براهنی نیست:
……….
فکریِ هیچم شعر نگویم به چشمِ باز ماه نگویم که ذوزنقه ماه نگویم[٣]
……….
«با توام ایرانه خانم زیبا!» در قالبِ تکگوییِ بلندی خطاب به معشوقه سروده شده است. شاعر وطن خویش، ایران، را درمقام معشوقه نشانده و با او سخن میگوید. وی این معشوقه را به نام و لقبِ ﻣﺆنّثِ «ایرانه خانم» میخوانَد و حتّی گاه به نامِ مطلقِ «زن» خطاب میکند، فیالمثل در سطر پایانی شعر:
جا نگذاری مرا که میدَوَم از خود! زیرِ زمین! آی وطن! زن!
«با توام ایرانه خانم زیبا!» شرح درد فراق این معشوقه است، دردی که از همان بند اوّل فریاد میشود:
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا!
حالْ تمامَم ازآنِ تو بادا گرچه ندارم خانه در اینجا خانه در آنجا!
سر که ندارم که طشت بیاری که سر دهمت سر
با توام ایرانه خانم زیبا!
همین درد بر سراسر شعر سایه افکنده و گویندۀ عاشقْ ما را با نمودهای گوناگون آن مواجه میکند. یکبار بیقراری خود را آشکار میسازد:
……….
خواب نبینم تو را که خواب ندارم نخفته خواب نبیند
با توام ایرانه خانم زیبا!
یکبار از از اندوه جانفرسای خود خبر میدهد:
……….
خفتن و مُردن درون چشمهایی که در بُرادۀ خونینِ مژگان میگریند آی وطن!
و بار دیگر از استیصال خود پرده برمیدارد:
……….
من چه کنم؟ بیتو من چه کنم؟ وزنِ این چه کنم بیتو من چه کنم را من چه کنم خانم زیبا؟
در این میان البتّه دلنگرانی ازبابت معشوقه نیز بر سنگینی بار فراق میافزاید. کابوس وقایع هولناک گذشته، که همچنان در جریانند و روزگار ایرانه خانم را سیاه کردهاند، گوینده را دنبال میکند:
عادت این پشت سر نگهیدنْ خانم زیبا
هیچ نمیافتد از سرم
عادت این پرده را کنار زدن از پنجره
دیدنِ آنها آنها آنها خنجرشان گورزادِ خدایی چگونه هیچ نمیافتد از سرم؟
عادت این جیغهای تیزِ بهپایان نیامده که سر بدهم سر
من مگر این مرگهای جوان را مُردَم؟
من مگر این خونِ ریختهام؟ جنگلِ درندگانْ محاصره در خوابِ چشمِ غزالی
من مگر این؟
عادت اینگونه گفتنِ این حرفها به شیوۀ این شیوههای نگفتن
……….
براهنی خود را با معشوقهاش – اگرچه معشوقه وطنِ اوست – در رابطهای برابر میبیند، رابطهای از آن دست که میان زن و مرد متصوّر است. در سطر زیر، که به عنوان نمونه نقل میشود، برابری شاعر و ایرانه خانم نمایان است:
روز که افیونیِ توام شب که تو افیونیِ منی جا نگذاری مرا که میدَوَم از خود!
……….
گوینده یکبار با معشوقه حتّی درشتگویی میکند، که این نیز، وقتی در کنار اظهار نیاز او به معشوقه قرار میگیرد، نشان از تعادل قوا یا وابستگی دوجانبه میدهد که در رابطۀ دو انسان شاید اتّفاق بیفتد، نه در رابطۀ انسان با زادگاهش:
……….
کُشته که بودم تو را چرا دوباره کُشتیام آخر فلانفلانشده خانمْ خانم زیبا؟
در توضیح این برابری یا وابستگی دوجانبه البتّه میتوان گفت که شاعر، حال که ایران را به هیئت معشوقه درآورده، به حکم منطقْ باید رابطۀ گوینده و ایرانه خانم را همچون رابطۀ دو انسان تصویر کند و به همین جهت ایندو را با یکدیگر برابر مینمایانَد. لیکن برابری وطن و گوینده – که کسی جز خودِ شاعر نیست – سبب دیگری نیز دارد. شاعر احساس میکند، همچنان که او در غربت است و رنج میکشد، وطن نیز در غیاب وی و امثال وی غریب مانده و در رنج است. استیصال گوینده (براهنی) در هجران ایرانه خانم (وطن) یکجانبه نیست؛ ایرانه خانم هم از فقدان گویندۀ عاشق ﻣﺴﺘﺄصل است:
……….
گریۀ آن زیرْ زیرِ زمینِ سه پس چه کنم گفتنت اززیر
……….
من چه کنم؟ بیتو من چه کنم گفتن و آن خانم زیبا!
……….
گفتنِ آن کلمۀ خونینِ عشق که تنها ما – پس چه کنم من – توان گفتن یا شنیدنش را داشته داریم
……….
شاعر بر آن است و یادآور میشود که معشوقه، جلوه و جمالی اگر دارد، از اوست:
شانه کنی یا نکنی آنهمه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز
……….
و البتّه که «من» را در این سطرْ فردی نباید دریافت، که اگر چنین کنیم، سخن از اندیشۀ ارجمند و معنای دقیقی که در آن است عاری میشود و به سخافت میگراید. «من» اینجا «منِ جمعی» است که تنها بر شخصِ براهنی دلالت نمیکند. شاعر از خود و کسانی چون خود سخن میگوید که اعتبار وطن در گرو وجود و حضور آنان است.
گوینده، اگرچه دچار هجران است، در عوالم ذهنی خود همچنان با معشوقه زندگی میکند:
……….
چهره اگر صدهزار سال بمانَد آن پشت با تو که من پشتِ پردهام آنجا
کاکُل از آنسوی قارّهها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنهام آنجا
……….
لیکن خارج از ذهن او نیز عالمی و واقعیتی وجود دارد: واقعیت مهاجرت یا، به عبارت درستتر، تبعید. براهنی این واقعیتِ عینی را به موجزترین و ﻣﺆثّرترین نحو وصف میکند:
……….
بیتو گدایم ببین گدای کوچۀ دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا!
آنچه شاعر اینجا بیان کرده احساس فردی او تحت شرایطی است که میلیونها انسان در جهان معاصر ازسر گذراندهاند و میگذرانند. هانا آرِنت[٤]، متفکر و نظریهپرداز آلمانی-آمریکاییِ حوزۀ سیاست، معتقد است در جهان مدرن که جهانِ دولتملتهاست، فقط شهروندان و اتباع دولتملّتها از حقوقی که ضامن امنیت و بقای آنان باشد برخوردارند. او در «زوالِ دولتملّت و پایان حقوق بشر»[٥]، فصل نهم از کتابِ مبادیِ توتالیتاریسم[٦] (١٥١٩)، استدلال میکند که اوضاع اسفبار میلیونها آواره در قرن بیستم، خصوصاً پس از جنگ جهانی اوّل، نشان داد کسانی که از تابعیت یا حمایت دولتملّتها محرومند، آنان که حقوقشان به حقوق بشر یا حقوق انسان به حیث انسان منحصر است، از هر حقّی بازمیمانند و بیپناهترین مردمان میشوند. هم از این رو وی تکیه کردن بر حقوق بشر (حقوقی که بلااستثنا شامل حال هر فرد انسانی میشود) را نه تنها مضحک، که سرپوشی میشناسد بر شرایط فجیع زندگی درماندگان و آوارگانِ بینصیب از حمایت و حقوق شهروندیِ دولتملّتها. آرِنت بهجای حقوق بشر خواستار «حقِّ حق داشتن» برای همگان است، یعنی حقّ عضویت در نظامی سیاسی (دولتملّت)، تا به تبع آن حقوق واقعی افراد ﺗﺄمین شود. پرداختن به این پرسش که آیا آرِنت، چنانکه منتقدانش میگویند، اصولاً به حقوق بشر قایل نیست یا آنکه صرفاً گمان دارد اتّکا به حقوق بشر در عمل دردی از نیازمندان به آن دوا نمیسازد ما را از بحث خود دور میکند. قدر مسلّم اینکه هفتادواندی سال پس از انتشار اثر بحثبرانگیز هانا آرِنت حقوق بشر همچنان نتوانسته امنیت و آسایش مهاجران و پناهجویان را در جهانِ سراسر بحران ما ﺗﺄمین نماید. حتّی در غرب بهرغم بهبود چشمگیر شرایط زندگی مهاجران و پناهجویان از بعد جنگ جهانی دوم هنوز این دسته از اعضای جوامع با چالشهایی روبرویند که مردم بومی معمولاً آنها را در زندگی تجربه نمیکنند. باری زندگی در تبعید کماکان زندگی در تبعید است و انسان تبعیدی رسماً یا عملاً از بسیاری حقوق و امکانات محروم میمانَد. «بیتو گدایم ببین گدای کوچۀ دنیا» را نظر بدین ملاحظات باید تعبیر کرد.
********
«با توام ایرانه خانم زیبا!» ابرازعشقی معقول و انسانی به وطن است، بهدور از سایۀ شوم شووینیسم که گهگاه بر وطندوستی ما سنگینی میکند. براهنی از عواطف خود نسبت به سرزمینی گزارش میدهد که دور از آن نمیتواند زندگی کند، زیرا هرآنچه هویّت او را ساخته با آن سرزمین مرتبط است. او عشق به دیارِ خود، و نه تفاخر به آن، را تبیین و تصویر میکند. با همۀ دلبستگیاش به ایران برای آن نسبت به دیگر کشورها برتری قایل نمیشود، کلمهای در خوارداشت مملکتی دیگر و ملّتی دیگر نمینویسد و اصولاً وطن خود را با وطن دیگران مقایسه نمیکند. براهنی ایران را، نه ازآنرو که بر باقیِ جهان ارجح میشناسدش، بلکه چون هستیاش با آن پیوند خورده و در فراق آن نیست میشود، دوست میدارد. بدین قرار عشق او به وطنْ عشق به زندگی است، عشقی طبیعی و بدیهی که از ننگ بیگانهستیزی و نژادپرستی برکنار است و سزاوار ملامتی نیست.
پینوشت
———-
[1] References.
[2] Autobiographical.
[٣] دسترسی به نسخۀ «با توام ایرانه خانم زیبا!»، منتشرشده در شهروند، برای من هم میسّر نشد. از آنجا که بخشهای منقول از شعر در این مطلب برگرفته از نسخۀ شفاهی با صدای شاعر است، در آنها از علائم سجاوندی به امساک استفاده کردهام، تا از این رهگذر خطائی وارد متن نشود.
[4] Hannah Arendt (1906–1975).
[5] “The Decline of the Nation-State and the End of the Rights of Man”.
[6] The Origins of Totalitarianism.
سعید رضوانی