مدرسه: خانۀ دوم یا زندان؟
دکتر آرزو رسولی (طالقانی)
من داخل شدم و نشستم و معلمم لوحۀ مرا خواند. او گفت: «چیزی کم دارد!»
و مرا چوب زد.
یکی از مسئولان گفت: «چرا بدون اجازۀ من دهانت را باز کردی؟»
و مرا چوب زد.
ناظم گفت: «چرا بدون اجازۀ من از جا بلند شدی؟»
و مرا چوب زد.
دربان گفت: «چرا بدون اجازۀ من بیرون میروی؟»
و مرا چوب زد.
متصدی کوزۀ آبجو گفت: «چرا بدون اجازۀ من آبجو برداشتی؟»
و مرا چوب زد.
معلم سومری گفت: «چرا اکدّی حرف زدی؟»
و مرا چوب زد.
معلمم گفت: «خطت خوب نیست!»
و مرا چوب زد.[١]
آشنا نیست؟ این لوح سومری متعلق به حدود ٤٠٠٠ سال پیش و مربوط به مدرسهای در بینالنهرین باستان است. از ٤٠٠٠ سال پیش تاکنون چقدر سیستم آموزشی ما تغییر کرده است؟ تقریباً هیچ. همچنان در بسیاری از مدارس کشور تنبیه بدنی، توهین و تحقیر و خُرد کردن شخصیت دانشآموزان جریان دارد و بنظر خیلی هم طبیعی میرسد. از دید بسیاری از خانوادهها هنوز معلمی که از این روشها به هر نوعی استفاده کند، معلم جدی و سختگیر و البته معلم خوبی است. در بافت فرهنگی ما هم چنین برخوردهایی تشویق میشود تا جایی که مثلهایی هم داریم: «تا نباشد چوبِ تَر/ فرمان نبرد گاو و خر»، حالا چرا این مثل را در مورد تربیت کودکان بکار میبردند، نمیدانم؛ یا مثلی که مستقیماً به تنبیه بدنی از سوی معلم اشاره میکند: «چوب معلم گُله/ هر کی نخوره خُله»!!!
بچه که بودم، عصایی چوبی داشتم با دستۀ زرد پلاستیکی و سوت زردی هم از دسته آویزان بود. دایی بزرگم که در مونیخ زندگی میکرد این عصا را برایم خریده بود و من عاشقش بودم. هشتساله بودم و، از سر کودکی و نادانی، برای دوستانم در مدرسه تعریف کردم. آنها هم مشتاقانه گفتند بیاور ببینیم. یکی از بدترین خاطراتم از مدرسه مربوط به همین عصاست که بعد از این همه سال، هنوز خاطرهاش برایم عذابآور است و هنوز از یادآوریاش احساس شرم میکنم. معلمی داشتیم که در آن زمان بنظرمان طبیعی میآمد اما الان که یاد رفتارهایش میافتم، میبینم یک روانی به تمام معنی بود و بسیار بچهها را کتک میزد. وقتی عصبانی میشد، شاگرد اول و شاگرد آخر برایش فرقی نداشت، همۀ کلاس را میزد. القصه، من با شوق و ذوق عصایم را بردم مدرسه. از بد حادثه، خانم پرتوی چشمش به عصای من افتاد. گفت: بده ببینم. عصا را معاینهای کرد و گفت این به درد زدن میخورد. بدون آنکه از من بپرسد، تلاش کرد عصا را در کمد میزش جا دهد. هر وری گذاشت جا نشد. پایش را وسط عصا گذاشت که آن را بشکند و در کمدش جا دهد. با آنکه میدانستم دیگر این عصا مال من نیست، اما حس کردم قلبم دارد پاره میشود. یادگار دایی عزیزم بود که فرسنگها از من دور بود. وانگهی عاشق رنگ زردش بودم و خودم انتخابش کرده بودم. با ترس و لرز گفتم: نمیشود نشکونیدش؟ ظاهراً منتظر همین جمله بود. با عصبانیت گفت: به شرطی که هر روز با خودت بیاوری مدرسه! متعجب و ملتمسانه نگاهش کردم. با تهدید و خشم چند بار تکرار کرد و من پذیرفتم. بعد از این همه سال هنوز خودم را ملامت میکنم. حتی جرأت نکردم به پدر و مادرم بگویم. و هر روز عصا را به مدرسه بردم، عصایی که دیگر اسباببازی من نبود و تبدیل به آلت شکنجه شده بود. وقتی بچهها را کتک میزد، درد را حس میکردم اما جرأت نداشتم عصا را نبرم. این ماجرا چند روز بیشتر طول نکشید اما برای من قرنی بود. سرانجام روزی که داشت یکی از پسرهای کلاس را فلک میکرد، ضربه چنان محکم بود که چوب کلفت عصا شکست! از طرفی، یادگاری داییام از دست رفت و از طرف دیگر، حس میکردم خلاص شدم. البته خانم پرتوی همچنان همان بود و به طرق دیگری، شکنجههای خود را ادامه میداد اما من خوشحال بودم که دیگر حملکنندۀ آلت شکنجۀ او نبودم.
بیشتر معلمان من از همین جنس بودند و با وجود چنین رفتارهایی، در گوش ما میخواندند که معلم مادر دوم شماست و مدرسه خانۀ دوم. حتی آن زمان روز معلم نداشتیم و ٢٥ آذر که روز مادر بود، مقام معلم را گرامی میداشتیم!!!
نه ساله بودم که انقلاب شد. بعد از انقلاب، بار دیگر تنبیه بدنی در مدارس ممنوع شد. اما سیستم آموزشی تغییری نکرد. اولین ضربه در سال ٥٨ به ما وارد شد که مدرسهمان دخترانه شد و ما که در آن سن، درکی از جنسیت نداشتیم و همه با هم بازی میکردیم، نمیفهمیدیم چرا از دوستانمان جدا شدهایم. و از سالهای بعد، قوانین سختگیرانه به سرعت پدیدار شدند: حجاب اجباری، نماز اجباری در مدرسه بر تکه موکتی بسیار کثیف، روپوش گشاد، شلوار گشاد، متر کردن روپوش و شلوار هر روز به هنگام ورود به مدرسه، تفحص در کیف دانشآموزان هر روز. و ما هر روز حس مجرم بودن داشتیم و امان از وقتی که در کیف کسی آینه، نوار کاست یا فیلم ویدئو پیدا میشد! زمان مدرسه رفتن ما اگر مادری به مدرسه مراجعه میکرد و حجابش باصطلاح خوب نبود، در نظر کادر مدرسه شایستۀ احترام نبود و حتی ممکن بود پاسخ درستی دریافت نکند و ناچار شود با پوشش مقنعه یا چادر دوباره مراجعه کند. حتی ملاک ارزیابی برای مسئولان مدرسه ظاهر اشخاص بود.
عدد و رقم
سالها گذشت و دخترم در میانۀ دهۀ هشتاد به مدرسه رفت. من که سالها بود از فضای مدرسه خبر نداشتم، فکر میکردم همچنان همان معیارها رایج است و پوشش ظاهری خانوادهها برای مسئولان مدرسه مهم است اما بهتدریج متوجه شدم مدیر مدرسه که خانم بلندبالایی بود و همیشه مقنعۀ چانهدار به سر میکرد و چادر داشت، فقط به ثروتمندان احترام میگذارد و البته مردان. روزی همزمان با پدر یکی از دانشآموزان به دفترش مراجعه کردم. از جایش بلند شد، به آقا ادای احترام کرد و تعارف کرد بنشیند اما من را تحویل نگرفت و با اینکه بچۀ کوچک بغلم بود، تعارف به نشستن نکرد. روزی دیگر با مادر یکی از دانشآموزان، که موهای رنگکردهاش بیرون از شال بود و آرایش غلیظی داشت، وارد دفترش شدیم. من با مقنعه و تیپ سادۀ اداری بودم. بعداً متوجه شدم که پدر آن دانشآموز پزشک بود و ثروتمند. همان داستان تکرار شد و به خانمِ دکتر ادای احترام کرد اما به حرف من توجهی نکرد! دخترم با دختر همین خانواده خیلی دوست بودند، روزی معلم بهداشت دخترم را از سر کلاس صدا کرد و گفت پدر تو هم دکتر است؟ دخترم گفت نه، مهندس است. دیگر دخترم را تحویل نگرفت.
جامعه تغییر کرده بود، به شدت مادی شده بود، کادر مدرسه هم به تبع جامعه. ملاک ثروت روز به روز هم بیشتر شد و همچنان هم در بسیاری از مدارس ارزش است. کسی که بیشتر به مدرسه کمک میکند یا برای معلم و مدیر و مدرسه هدیه میبرد، ارزش و احترام بیشتری دارد. دیدهام مادرانی را که هدیه به معلم یا حتی مربی ورزشی فرزندشان طلا میدهند و به نوعی توجه وی را به فرزند خود خریداری میکنند. یاد کتاب شازده کوچولو میافتم که معیارهای آدمبزرگها را به سخره گرفته بود:
آخر آدمبزرگها عدد و رقم دوست دارند. وقتی که با آنها از دوست تازهیافتهای حرف میزنید هیچ وقت دربارۀ مطالب اساسی چیزی از شما نمیپرسند. هیچ وقت به شما نمیگویند: «آهنگ صدایش چطور است؟ چه بازیهایی دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟ بلکه میگویند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟» و فقط آن وقت است که خیال میکنند او را شناختهاند. اگر شما به آدمبزرگها بگویید: « من یک خانۀ قشنگ از آجر گُلیرنگ دیدم با گلدانهای شمعدانی لب پنجرههایش و کبوترهایی روی پشتبامش …» آنها نمیتوانند این خانه را در نظر مجسّم کنند. باید به آنها بگویید: «من یک خانۀ صدهزار فرانکی دیدم» تا آنها با صدای بلند بگویند: «چه قشنگ!»[٢]
بله، در بسیاری از مدارس مدیر و ناظم و معلمان همگی فقط عدد و رقم را میفهمند، چه این عدد و رقم دربارۀ میزان درآمد خانوادۀ دانشآموزی باشد چه نمرهای که غالباً برای سنجش محفوظات دانشآموز داده میشود. هیچ چیز دیگری برایشان معنا ندارد.
به همین ترتیب، ملاک سنجش دانشآموز تیزهوش و بااستعداد هم نمره و عملاً مدارس تیزهوشان از تیزهوشان خالی میشود. یادم هست میانگین نمرات دختر بزرگم در دوران ابتدایی ١٧ و ١٨ بود، من هم بهش گفته بودم برای من نمره مهم نیست، دوست دارم بامطالعه باشی. عاشق مطالعه و پژوهش بود. روزی معلمش گروهی از دانشآموزان رتبههای نخست برای پژوهش تشکیل داد. دخترم از معلمش خواهش کرد او را هم در گروه بگذارد. معلم باتردید پذیرفت. تمام کار آن گروه را دخترم از سر علاقه به موضوع انجام داد اما دست آخر، همان دانشآموزان رتبهدار تشویق شدند و معلم دختر من را نادیده گرفت. نادیده گرفته شدن حس بدی بخصوص برای یک کودک دارد و من زحمت زیادی کشیدم تا کوتاهی معلم را در خانه جبران کنم اما این خاطرۀ تلخ هنوز از ذهنش پاک نشده است. همین داستان را در ارزیابی دانشآموزان میبینیم چه در امتحانات مدارس که همچنان محفوظات ارزیابی میشوند، چه در آزمونهای تیزهوشان و چه در کنکور که دانشآموزان را به دستگاه تستزنی تبدیل کرده است. زمانی که در اوائل دهۀ هفتاد خبرنگار بودم و حوزۀ کارم مدارس تیزهوشان بود، با نخبههایی روبرو میشدم که از هوش و استعدادشان حیرتزده میشدم. حتی یادم هست مسئولان این مدارس از من خواهش کردند که در مورد برخی از این دانشآموزان زیاد ننویسم. دلسوزانی بودند که نگرانیشان شهرت این بچهها و مهاجرتشان با موقعیتهای خوب به کشورهای غربی بود. یکی از آن نامها را هنوز بخاطر دارم: روزبه پورنادر که نمیدانم سرنوشتش چه شد. اما اکنون هر بچهای اگر کلاسهای آمادگی مدارس تیزهوشان را شرکت کند و مهارت تستزنی کسب کند، در این مدارس پذیرفته میشود! و این یکی از عواقب ناگوار واگذار کردن درصدی از مدارس تیزهوشان به بخش خصوصی است!
نهاد سرکوب یا نهاد حمایت
آنچه تا اینجا گفته شد، بیشتر اشاره به رفتارهای تحقیرآمیز و توأم با تنبیه و عتاب در مدارس بود که اگر بشود اسمش را تربیت گذاشت، معطوف به نقش تربیتی مدارس است. اما مدرسه نقش مهم دیگری هم دارد که در این سالها مغفول مانده است و آن نقش حمایتی مدرسه است. مدرسه باید پایگاه دوم عاطفی برای کودکان و نوجوانان پس از خانواده باشد. همۀ بچهها از چنین پایگاهی در خانواده برخوردار نیستند. در کشوری که آمار کودککُشی، خصوصاً دخترکُشی، بالاست، کدام نهاد میتواند از بچهها محافظت کند؟ دختری که بخاطر لاک ناخن، پدرش به مدرسه احضار میشود و از ترس پدر، خودکشی میکند، او خود را نکشته است، کشته شده است و مدیر مدرسه مسئول مستقیم قتل این دختر است. وقتی بچهای التماس میکند که به خانوادهام نگویید، اشکالی در این خانواده وجود دارد اما غالباً مسئولان مدرسه توجهی به این امر نمیکنند و نقش حمایتی خود را فراموش میکنند. همین سال گذشته، در مدرسۀ دختر دیگرم، ناظم مدرسه زمانی که پدر و مادر یکی از دانشآموزان به رفتارهای ناهنجار او اعتراض کرده بودند، در تقابل و دفاع از خود، اتهام همجنسگرایی به دانشآموز زده بود. فارغ از اینکه گرایش جنسی یک نفر به خودش مربوط است و به ناظم مدرسه ارتباطی ندارد، اگر این پدر و مادر حامی دخترشان نبودند، همین اتهام ناظم میتوانست منجر به فاجعهای برای این خانواده شود. مدرسه باید فضایی باشد که اگر بچهای در خانواده احساس خطر کرد، بتواند به مدرسه پناه بیاورد. اما کدام مدرسه را میشناسید که بتواند تا حدی جایگاه خانواده را پوشش دهد؟ مدرسه اغلب در تقابل با فرزندان خود وارد شده است. مدرسهای که من میرفتم، علیرغم همۀ تنبیهات و معایبی که داشت، نقش حمایتی هم داشت. یادم میآید زمانی که در کلاس دوم ابتدایی درس میخواندم، همکلاسی داشتم که یکی دو بار در کلاس از حال رفت. مدرسه متوجه شد این بچه نامادری دارد و نامادری به او صبحانه نمیدهد. از آن به بعد، مدرسه وارد نقش مادرانۀ خود شد و بیآنکه به خانوادهاش چیزی بگوید، هر روز در دفتر مدرسه به آن دانشآموز صبحانه میدادند. البته ما هیچوقت این موضوع را نفهمیدیم، سالها بعد مادرم که عضو انجمن مدرسه بود، موضوع را برایم تعریف کرد. موضوع دیگری که باز سالها بعد بهواسطۀ مادرم پی بردم، این بود که دو نفر از همکلاسیهایم از خانوادههای کمدرآمد جامعه بودند و پدرانشان نمیتوانستند برایشان لباس عید بخرند. هر سال مدرسه به کمک انجمن اولیاء که آن زمان نامش انجمن خانه و مدرسه بود، برای این دو دانشآموز لباس عید میخرید اما ما هیچوقت نفهمیدیم که این دو نفر کیستند؟ تمام تلاش مدرسه این بود که پنهانی به آنان به بهانۀ جایزه لباس عید بدهد تا غرورشان جریحهدار نشود. زمانی که در مدرسۀ دخترم همکلاسیاش را بردند سر صف و جلوِ همۀ دانشآموزان به او کمکهای مردمی اهدا کردند، عمیقاً از این تحقیر شخصیت بچه آزرده شدم و خاطرات خودم را به یاد آوردم که ما هیچوقت دانشآموزان بیبضاعت کلاسمان را نشناختیم، مدرسه ازشان حمایت میکرد و کمبودهای خانوادگیشان را جبران میکرد.
محتوای آموزشی
یادم هست وقتی زیگلری ترانۀ «قصۀ زندگی» را میخواند، پدر و مادرم هر دو ساکت میشدند و با عمق جان به این ترانه گوش میسپردند. یک بار پرسیدم چرا اینقدر این ترانه را دوست دارید؟ مادرم گفت: «چون انتقادی است از محتوای آموزشی مدارس ما!»
وقتی که یادُم میافته
تو کتاب نوشته بود
به علی گفته نرو کنار حوض
دلُم از غم میگیره
رو سینهام سنگینی کوه بلندی میشینه
نفسُم درنمیآد
آخه این حرفی نبود
که به ما یاد میدادند
یه دفعه به ما نگفتند که بهار چه رنگیه …
زیگلری یا سرایندۀ این ترانه به درستی اشاره میکند که کتابهای درسی از مفاهیمی چون رنگ بهار، زندگی، عشق، ارتباط آدمها با یکدیگر و سایر مهارتهای زندگی تهی است. چندی پیش، مستندی کوتاه دیدم که جلوِ سردرِ دانشگاه تهران از دانشجویان پرسشهایی از کتابهای درسی مدرسه میکنند. تقریباً هیچکس نمیتواند پاسخ دهد. و این یعنی فاجعه! یعنی سالیان سال از دست رفتن وقت و انرژی و استعداد و هزینه برای هیچ. وقتی این محفوظات را کسی بخاطر نمیآورد، بدان معناست که از ابتدا هم بیفایده بوده است. ذهن انتخاب میکند و اگر مطلبی به دردش بخورد، نگهش میدارد وگرنه به دور میاندازد. ذهن دانشآموزان هم به راحتی انباشتههای به دردنخور ١٢ساله را به دور میاندازد چون به دردش نخورده است. همان فیلم کوتاه هشداری جدی بود که توجهی جدی میطلبید و لزوم بازنگری اساسی محتویات آموزشی مدارس را نشان میداد. آموزش باید مرتباً با توجه به نیازهای روز تغییر کند. در دوران ابتدایی، بچهها بیشتر لازم دارند با مهارتهای فردی و جمعی آشنا شوند. چگونه از پس زندگی خودشان بربیایند و امور شخصی خود را انجام دهند، محیط زندگی خود را بهتر بشناسند، حشرات و جانوران و گیاهان اطراف خود را بشناسند و یاد بگیرند با آنها چگونه رفتار کنند، آب را چگونه مصرف کنند، با بچههای دیگر و با معلمان خود چگونه ارتباط برقرار کنند، مفاهیمی چون دوستی و مهر و صلح و کمک به یکدیگر را بیاموزند و … همین مفاهیم در ابعاد وسیعتر به اضافۀ مشکلات بلوغ در دوران نوجوانی باید آموزش داده شود. در مدارسی که چنان رقابت ناسالمی ایجاد کردهاند که دانشآموزان در زنگ تفریح نیز کیف خود را به همراه دارند که مبادا رقیب جزوهشان را بدزدد، آیا کمک به همنوع را میآموزند؟ جالب آنکه در همین مدارس، از رقابت سالم حرف میزنند. رقابت سالم را تعریف کنید. چون رقابت به هر شکلش ناسالم است. هیچگاه رفاقت آموزش داده نمیشود. مفاهیم زندگی که در آموزش ما جایی ندارد، مفاهیم علمی هم چنان تئوریک است که باز سودی ندارد. فیزیک، ریاضی، شیمی، زیستشناسی علومی هستند که در زندگی روزمرۀ ما نقش دارند به شرط اینکه کاربردی آموزش داده شوند. آموزش زبان انگلیسی و عربی در مدارس که فاجعهای بزرگتر است. اولین اصل در یادگیری یک زبان آشنا شدن با فرهنگ آن ملت است. در کتابهای بیروح انگلیسی مدارس، همچنان علی و احمد و کبری نقشآفرینی میکنند، همچنان برخی معلمان انگلیسی انتظار دارند دانشآموز تلفظ کلمۀ انگلیسی را با حروف فارسی بنویسد! در یک کلام، آموزش زبان انگلیسی در مدارس هیچ سودی جز پر کردن ساعات تدریس معلمان زبان ندارد و اتلاف وقت دانشآموزان است. امروز دست کم در پایتخت و شهرهای بزرگ، دانشآموزان غالباً در ساعات خارج از مدرسه به کلاس زبان میروند و بهتر از برخی معلمان خود زبان انگلیسی میدانند. آموزش زبان عربی هم وضع بهتری ندارد، با آنکه در این زمینه ادعا داریم، با آنکه هم ایرانیان و هم همسایگان عربزبان هم داریم اما حتی آموزش زبان دین اسلام در مدارس به گونهای نیست که یک دیپلمه بتواند با یک عربزبان دو کلمه عربی حرف بزند! آموزش ادبیات و تاریخ هم که باید رکن اساسی آموزش باشد و دست کم کشور ما در این زمینه پیشینهای درخشان دارد، تعریفی ندارد. سالیان سال است مطالب کلیشهای و تاریخی تحریفشده آموزش داده میشود. وقتی دانشآموز تاریخ کشورش را بهدرستی نمیآموزد، توقع پاسداشت میراث فرهنگی کشور از او نابجاست چون به اهمیت این میراث پی نمیبرد.
آموزش زبان و ادبیات فارسی هم در شکل کنونی هیچ بار آموزشی ندارد. کتابهای درسی فارسی فاقد جذابیتاند. زنگ ادبیات فارسی یکی از کسلکنندهترین ساعات درسی در مدارس است! نتیجه آنکه دانشآموزان پس از ١٢ سال فارسی خواندن، فرق اسم و صفت را نمیدانند، از درک نقش کلمه در جمله ناتواناند، زمان فعل را تشخیص نمیدهند. غلطهای دیکته و غلطهای نگارشی دارند. و مهمتر از همه آنکه با یک اثر ادبی مهم در زبان فارسی به درستی آشنا نیستند، حتی با شاهنامه. کتابهای درسی طوری تنظیم شدهاند که رستم، پهلوان ملی و محبوب ایران، آدم بیمارگونهای جلوه میکند که فقط سودای جنگاوری و کشتن دارد! نتيجۀ این آموزش چیزی جز انزجار از ادبیات فارسی و از خود بیگانگی هر چه بیشتر دانشآموزان نخواهد بود!
تاریخ و ادبیات، گذشته از هر چیز، هویت ملی ما هستند و دانشآموزان بیگانه با آنها هویت خود را هم گم کردهاند، سرگرداناند، حس تعلقی ندارند و این بسیار خطرناک است.
خانوادههایی که همین دغدغهها را دارند و البته توان مالی هم دارند، غالباً تلاش میکنند کمبودهای آموزش و پرورش را پوشش دهند، چه در زمینۀ هنر و ورزش که همیشه در مدارس مغفول ماندهاند چه در حوزۀ تاریخ و ادبیات. در پاسخ به این نیاز است که کلاسهای مختلف هنری و ورزشی و زبان و شاهنامهخوانی و امثالهم برای کودکان شکل گرفتهاند که بسیاری از آنها از کلاسهای مدرسه سودمندترند اما هم هزینۀ زیادی بر دوش خانوادهها میافکنند و هم وقت و انرژی زیادی از پدر و مادر و خود دانشآموز صرف رفت و آمد و شرکت در این کلاسها میشود در حالی که وقت مفید بچهها در مدرسه از دست رفته است، وانگهی در توان همۀ خانوادهها نیست که بچههای خود را به این کلاسها بفرستند. در آشفتهبازاری هم که ایجاد شده، تشخیص سره از ناسره سخت است، تشخیص کلاسهای خوب از کلاسهایی که صرفاً جنبۀ تجاری دارند و ممکن است نتیجهای معکوس برای اهداف خانواده داشته باشند. در اینجا قصد ندارم وارد بحث مدارس غیردولتی شوم ولی کمبودهای آموزش و پرورش بسیاری از خانوادهها را به سمت و سویی کشانده که دیگر نمیتوان از اصل آموزش رایگان در قانون اساسی سخن گفت. این آموزش چه مشخصاً با ثبت نام در مدارس غیردولتی چه با ثبت نام در کلاسهای مختلف برای جبران کمبودهای آموزشی مدارس، دیگر برای هیچکس رایگان نیست!
در پایان دوست دارم یادی کنم از استاد گرانقدر آقای دکتر پرویز البرز عزیز. چند وقت پیش تلفن کردم حالشان را بپرسم و همینطور که مشغول گفتگو بودیم، پرسیدند دخترهایتان چه میکنند؟ من شروع کردم که اولی درسش تمام شده، میخواهد ادامۀ تحصیل بدهد، دومی دوست دارد فلان رشتۀ تحصیلی را بخواند و حرفهایی از این قبیل. دکتر البرز با دقت گوش کردند و آخرش گفتند: با هر کس صحبت میکنم، حرفها همین است. همه از تحصیل بچههایشان حرف میزنند. پس عشق چی؟ هیچکس نمیگوید فرزند من عاشق شده است!
من یکّه خوردم. همان لحظه به یاد ترانۀ زیگلری افتادم. این همه از عشق و زندگی و انسانیت در گوشم خوانده بودند و من باز داشتم دربارۀ فرزندانم همان حرفهای کلیشهای و تکراری را میزدم! راست میگفتند، پس عشق چی؟
پینوشت
———-
[١] یووال نوح هراری، انسان خردمند، ترجمۀ نیک گرگین، تهران: فرهنگ نشر نو و نشر آسیم، ١٣٩٧، ص ١٩٢.
[٢] آنتوان دو سنت اگزوپری، شازده کوچولو، ترجمۀ ابوالحسن نجفی، چاپ ششم، تهران: نیلوفر، ١٣٨٦، ص ١٨ و ١٩.