مرگ ایوان ایلیچ و محاکمه. یک جُرم و دو روایت

مرگ ایوان ایلیچ و محاکمه

یک جُرم و دو روایت

در یادداشت‌های روزانۀ فرانتس کافکا ذیل تاریخ ٣٢ دسامبر ١٩٢١ عبارت «Iwan Iljitsch» (ایوان ایلیچ) به‌چشم می‌خورَد[١] که نشان می‌دهد نویسنده در آن روز نوول مشهور تولستوی، مرگ ایوان ایلیچ، را مطالعه می‌کرده است. ریچی رابرتسون[٢]، کافکاشناس بریتانیایی، نظر به همین یادداشت ممکن دانسته که کافکا اثر تولستوی را پیش از این تاریخ نمی‌شناخته است.[٣] مشکل می‌توان تصوّر کرد که نویسندۀ بسیارخوان و همه‌چیزخوانی چون کافکا[٤] مرگ ایوان ایلیچ را – که پس از جنگ و صلح و آنا کارنینا شاید ستوده‌ترین اثر داستانی نویسندۀ بزرگ روس باشد – اوّل بار سال ١٩٢١، سه سال پیش از مرگش، خوانده است. امّا ظنّ آشنایی کافکا با مرگ ایوان ایلیچ پیش از ١١٩٢ را بیش از هرچیز شباهت غریب محاکمه[٥]، رمان دوم او، با اثر تولستوی قوّت می‌بخشد. حکایت بیماری و مرگ زودهنگام ایوان ایلیچ گُلُوین[٦] به سال ١٨٨٦ منتشر شد، و کافکا نوشتن داستان متّهم شدن یوزِف کا[٧] و اعدام او را سال ١٩١٤ آغاز کرد. هرچند به یقین نمی‌توان گفت کافکا در محاکمه از مرگ ایوان ایلیچ الگو گرفته، شباهت این دو اثر به اندازه‌ای است که، اگر اتّفاقی باشد، از اتّفاق‌های عجیب تاریخ ادبیات است.

مرگ ایوان ایلیچ

مرگ ایوان ایلیچ داستان ابتلای ناگهانی یک عضو بلندپایۀ دیوان دادگستری به مرضی مرموز، و مرگ وی در چهل‌وپنج‌سالگی است. تولستوی درخلال روایت بیماری الیم و مرگ هولناک ایوان ایلیچ ما را با زندگی او، همچنین با فهم وی از زندگی آشنا می‌کند. ایوان ایلیچ در خانواده‌ای مرفّه زاده شده و بالیده است. پدر و برادر بزرگ‌تر وی هردو کارمند دولت بوده‌اند. او خود نیز پس از تحصیل در رشتۀ حقوق به استخدام دولت درمی‌آید. وی فردی اجتماعی، خون‌گرم و محبوب است، امّا کارمندی جدّی است؛ مطیع است و وظایف محوّل‌شده به او را با نهایت دقّت و صداقت انجام می‌دهد؛ عقاید سیاسی معتدل دارد؛ به تبعیت از غریزۀ خود هماره به اصحاب نعمت تقرّب می‌جوید و در رفتار و گفتار به آنان اقتدا می‌کند. ایوان ایلیچ در مراودات اجتماعی تابع اصل اعتدال و آدابدان است. او پیش از ازدواج خود را از شادنوشی‌ها و سایر تفریحات مردان مجرّد محروم نمی‌کند، لیکن در این زمینه نیز جانب اعتدال را نگاه می‌دارد. «همۀ این­ها با دستان پاک و لباس پاکیزه، با اصطلاحات فرانسه و، از همه مهم‌تر، در جمع بانزاکت‌ترین اشخاص، یعنی کاملاً با نظر ﺗﺄیید طبقۀ مرفّه، صورت می‌گرفت.»[٨]

ایوان ایلیچ به زودی ارتقا می‌یابد و بازپرس می‌شود. او که وظایف خود را کماکان درست و با جدّیت ایفا می‌کند، هرچند می‌کوشد قدرت خود را به رخ کسی نکشد، از قدرتمند بودن بسیار خشنود است. او از شرایط سیاسی حاکم تا حدودی ابراز ناخرسندی می‌کند، امّا این ناخرسندی واقعی نیست، بلکه خصوصیتی است که آگاهانه برگزیده تا شخصیت اجتماعی خود را جذّابیت بخشد. شرکت در محافلِ بازیِ ورق از همین دوران سرگرمی دائم او می‌شود. سپس نوبت به ازدواج می‌رسد. ایوان ایلیچ که با پراسکُوْیا فیودورُوْنا[٩]، دختری زیبا از طبقۀ نسبتاً مرفّه، آشنا شده به دو ملاحظه با وی پیوند زناشویی می‌بندد. یکی این‌که بزرگان این پیوند را به نظر ﺗﺄیید می‌نگرند و دیگر این‌که ازدواج با پراسکُوْیا فیودورُوْنا برایش خوشایند است. اصولاً ایوان ایلیچ در زندگی بیش از هرچیز می‌کوشد بدانچه خوشایند است دست یابد. زندگی ایده‌آل از نظر وی «زندگی آسان، خوشایند، شاد و در عین حال مطابق عرف و پسند جامعه» است.[١٠] ایوان ایلیچ «آسان و صحیح» زندگی می‌کند.[١١]

چیزی از ازدواج ایوان ایلیچ نمی‌گذرد که همسرش بدخلقی آغاز می‌کند. از آن پس رابطۀ زن و شوهر به سردی می‌گراید و ایوان ایلیچ رضایت خاطر خود را هرچه بیشتر در شغلش می‌جوید. او جاه‌طلب‌تر می‌شود و ترقّی می‌کند و دادستان دوم و سپس دادستان اوّل می‌شود. زن و شوهر روزبه‌روز از یک‌دیگر دورتر می‌شوند و رفته‌رفته دشمنی میانشان حاکم می‌گردد. امّا ایوان ایلیچ همچنان با شغل خود، بازی ورق و مهمانی‌های رنگ‌ووارنگ خشنود است.

هفده سال پس از ازدواج، وقتی یکی از همکاران سِمَتی را که ایوان ایلیچ به آن چشم دوخته بوده احراز می‌کند، قهرمان داستان می‌پندارد بزرگ‌ترین بی‌عدالتی را درحقّش راوا داشته‌اند و دچار بحران روحی می‌شود. او از همۀ روابط خود بهره می‌جوید تا موفّق می‌شود به مقامی بالاتر از همۀ آنان که به گمان وی به او ظلم کرده‌اند، با حقوقی بسیار بیشتر از آنچه تا کنون دریافت می‌کرده، دست یابد. ایوان ایلیچ دوباره احساس خوشبختی می‌کند و با شور و شوق منزلی جدید برای خانواده فراهم می‌آورَد. او در تهیّۀ اثاثیه تا حدّ امکان، و البتّه بیهوده، می‌کوشد به خانۀ خود زرق‌وبرق زندگی ثروتمندان واقعی را ببخشد. ایوان ایلیچ چندان مشتاق زیبا کردن خانه است که گاه خود همپای کارگران دست‌به‌کار می‌شود، و یک‌بار که از نردبان بالا رفته، سُر می‌خورَد و می‌افتد و با پهلو به دستگیرۀ پنجره برخورد می‌کند. این سانحه موجب دردی اندک و زودگذر می‌شود و سپس از خاطر می‌رود. زندگی خوشایند ایوان ایلیچ دوباره ازسر گرفته می‌شود، با روابط و مهمانی‌های سودمند، بازی ورق و خودپسندی‌های وی در امور شغلی.

امّا پس از مدّتی ایوان ایلیچ دراثر همان برخوردِ ظاهراً بی‌اهمّیت به دستگیرۀ پنجره بیمار می‌شود. در ناحیۀ معده درد و در دهان طعمی نامطبوع احساس می‌کند. اینک اوست که بدخلق می‌شود و بهانه‌جویی می‌کند. همسر وی در ظاهر تا حدودی صبوری به خرج می‌دهد، امّا در دل آرزومند مرگ اوست. ایوان ایلیچ به پزشکان متعدّدی مراجعه می‌کند، لیکن همگی از درمان بیماری وی و حتّی تشخیص آن عاجزند و با طبابت‌های متفاوت و متناقض ترس و تردید را بر او مستولی می‌کنند. در این میان حال ایوان ایلیچ آهسته و پیوسته بدتر و دردش هرروز طاقت‌فرساتر می‌شود.

نخستین عکس‌العمل ایوان ایلیچ به بیماری خشم است، خشمی که به کوچک‌ترین انگیزه‌ای تحریک می‌شود. او احساس تنهایی می‌کند، می‌پندارد که هیچ‌کس از مصیبت وی آگاه نیست، از کم‌توجّهی خانواده، خاصّه همسر و دخترش، به وضع خود رنج می‌بَرَد و در جمع همکارانْ خود را ضعیف و حقیر می‌بیند. ایوان ایلیچ از این‌که همگان، به‌رغم بیماری وی، به زندگی خوش خود ادامه می‌دهند خشمگین است. او رفته‌رفته می‌فهمد که بناست بمیرد، امّا نمی‌تواند این حقیقت را بپذیرد. در مرحلۀ بعدی اطرافیان نیز واقف می‌شوند که او از این بیماری نخواهد رست، امّا حقیقت را کتمان می‌کنند. امتناع آنان از اقرار به این‌که ایوان ایلیچ خواهد مُرد، دروغگویی آنان در کسوت ادب، به‌شدّت بر عذاب بیمار می‌افزاید. از سوی دیگر همین دروغگویی موجب می‌شود که دروغگویان نسبت به ایوان ایلیچ ترحّم نورزند، و او که محتاج ترحّم است از این نیز رنج می‌بَرَد. او در عین حال خوب می‌داند که خود نیز پیشتر در زمرۀ همین اطرافیان بوده و همین رفتار اجتماعی را بروز می‌داده است. ایوان ایلیچ اینک تنها در وجود خادم روستایی‌اش، گِراسیم[١٢]، که با صبری جزیل از او پرستاری می‌کند، شفقت و مهربانی واقعی نسبت به خود احساس می‌نماید و تنها از حضور او خرسند می‌گردد.

ایوان ایلیچ در تنهایی و نومیدی باطناً پی می‌بَرَد که درست زندگی نکرده است. وی همچنین فهمیده که علّت مرگ زودرس و پرتعب خود را باید در نحوۀ نادرستِ زندگی‌اش سراغ بگیرد. او که مدام بیهوده می‌کوشد تا علّت یادشده را دریابد به خود می‌گوید: «اگر اعتراف می‌کردم چنان‌که می‌بایست زندگی نکرده‌ام، همه‌چیز برایم روشن می‌شد»[١٣]. مع‌ذلک ایوان ایلیچ نمی‌خواهد و نمی‌تواند به این حقیقت اعتراف کند. همۀ شادی‌ها و دل­خوشی‌های زندگی‌اش، جز سرمستی‌های دوران کودکی، اکنون در چشمش پوچ می‌نمایند، با این حال کماکان خود را می‌فریبد که ایرادی به شیوۀ زندگی او وارد نیست. مگر نه این‌که به پاکی و راستی زیسته است؟ همین مقاومت دربرابر حقیقتِ آشکارْ مرگ او را سخت دردناک می‌کند. سرانجام، در پایان کار، ایوان ایلیچ می‌پذیرد که زندگی‌اش درست نبوده است. او، به‌محض قبول حقیقت، با جهان به صلح می‌رسد و اندکی بعد می‌میرد.

محاکمه

رمان ناتمام محاکمه با بازداشت ناگهانی قهرمان داستان، یوزِف کا، آغاز می‌شود: «بی‌تردید کسی به یوزِف کا افترا بسته بود، چون یک روز صبح، بی‌آن‌که کارِ بدی کرده باشد، بازداشت شد.»[١٤] این بازداشت از نوع متعارف نیست. یوزِف کا را به زندان نمی‌اندازند و در خانه هم محبوس نمی‌کنند. او مجاز است کماکان آزادانه حرکت کند و به کار خود در مقام نمایندۀ تجاری-حقوقیِ بانک ادامه دهد. البتّه آگاهیِ یوزِف کا نسبت به این‌که بازداشت شده و محاکمه‌ای علیه وی در جریان است نمی‌گذارد او مانند قبل با فراغ خاطر زندگی و به وظایف شغلی‌اش عمل کند. یوزِف کا در تمام طول داستان می‌کوشد مطّلع شود که متهّم به ارتکاب چه جرمی است و البتّه به هر دری می‌زند و از هرکه می‌تواند یاری می‌جوید تا بر روند رسیدگی به پرونده‌اش ﺗﺄثیر مثبت بگذارد. در این میان آن­چه در مخیّلۀ او نمی‌گنجد این است که واقعاً مرتکب جرمی شده باشد. او دادگاه را به فساد و بی‌عدالتی متهّم می‌کند و خود را قربانی دستگاهی می‌بیند که پدید آمده، تا «اشخاص بی‌گناه بازداشت شوند و علیه آن­ها محاکمه‌ای بی‌معنی و اغلب […] بی‌نتیجه به جریان بیافتد».[١٥]

در محاکمه نیز خواننده ازخلال روایتِ گرفتاری قهرمان داستان با شیوۀ زندگی او یا درک او از زندگی آشنا می‌شود و به این ترتیب به گناه او پی می‌بَرَد. یوزِف کا در بادی نظر ابداً تقصیری به گردن ندارد. برعکسْ وی کارمندی موفّق و منضبط و آبرومند است که وظایف شهروندی خود را به نحو احسن انجام می‌دهد و قانونی را زیر پا نمی‌گذارد. او زندگی خصوصی آرامی دارد و در این حیطه نیز آزاری به کسی نمی‌رسانَد. لیکن یوزِف کا درقبال خویش مقصّر است. او سال‌ها را بی هیچ تلاشی برای تعالی و یافتنِ راه درستِ زیستن به‌هدر می‌دهد. زندگی خود را در شغلی بی‌روح سپری می‌کند و قدمی در جهت شکوفا کردن توانایی‌ها و قابلیت‌هایش برنمی‌دارد. یوزِف کا ظرفیت‌های عاطفی خود را نیز از قوّه به فعل درنمی‌آوَرَد. او دوستی ندارد، رغبتی به مراوده با خویشاوندان کم‌شمار خود نشان نمی‌دهد و حتّی به حال مادر سالخوردۀ خود چنان‌که باید نمی‌رسد. روابط او با جنس مخالف نیز سطحی است و جز ارضاء نیازهای جنسی او و بهره بردن از نفوذ ناچیز زنانِ مرتبط با دادگاه، برای برائت یافتن در محاکمه، انگیزه‌ای ندارد. کوتاه سخن، یوزِف کا دل‌بستۀ هیچ‌کس نیست و نسبت به احدی مسئولیت نمی‌پذیرد و به این ترتیب خود را از رشد و تعالی به واسطۀ عشق و روابط عمیق انسانی محروم می‌کند.

یوزِف کا البتّه تقصیری بزرگ‌تر هم به گردن دارد عبارت از این‌که تقصیر خود را نمی‌پذیرد و، به‌جای ﺗﺄمّل در اتّهامی که با آن مواجه شده، درپی متّهم کردنِ متّهم‌کننده است. او تنها در پایان داستان، یک سال پس از بازداشت و در شب اعدامش، با خود صادق می‌شود و اذعان می‌کند چنان‌که باید زندگی نکرده است:

من همیشه می‌خواستم با بیست دست به جهان چنگ بیاندازم، آن‌هم با هدفی غیرقابل ﺗﺄیید. این درست نبود. خوب است که نشان بدهم حتّی از محاکمۀ یک‌ساله نتوانسته‌ام درسی بگیرم؟ خوب است که کودن بمیرم؟ خوب است آن‌گونه باشم که پس از من بگویند می‌خواست محاکمه را در آغاز پایان دهد و حالا در پایان از نو شروع کند؟ نمی‌خواهم این را بگویند.[١٦]

هرچند یوزِف کا در تمام طول داستان بر حقّ خود پای فشرده، حالا در پایان کار پیداست که تنها پس از این اعتراف خود را صاحب حقوق حقّه و کرامت راستین می‌بیند[١٧]. بدین قرار اعدام او در پایان داستان را می‌توان نماد تحوّل او دانست؛ یوزِف کایی که جهان را ازآنِ خود می‌خواست، امّا مسئولیتی درقبال جهانیان به گردن نمی‌گرفت ازمیان برمی‌خیزد و جای خود را به یوزِف کای فهیم و بالغ می‌دهد.

تفاوت‌ها

خلاصه‌هایی که از مرگ ایوان ایلیچ و محاکمه آوردیم شباهت نظرگیر این دو متن را نشان می‌دهد، چنان‌که نیاز به شرح بیشتر نیست. تنها ذکر این نکته ضروری است که ایوان ایلیچ و یوزِف کا هردو یک جُرم دارند. آنها هردو فرصت‌سوزند؛ سطحی و بی‌مسئولیت زندگی می‌کنند، ظرفیت‌های وجودی خویش را ­به‌هدر می‌دهند و تا پایان نیز از پذیرفتن تقصیر خود طفره می‌روند. در این مطلب به‌دنبال اثبات آن نیستیم که کافکا پیش از تحریر محاکمه نوول تولستوی را می‌شناخته و در خلق اثر خود از آن بهره برده است. این را نه می‌توان ثابت کرد و نه از اثبات آن فایدۀ چندانی حاصل می‌شود. لیکن با مقایسۀ نوول تولستوی و رمان ناتمام کافکا می‌توان، افزون بر شباهت‌های دو اثر که آشکار شد، چند تفاوت اندک، امّا بنیادین در اندیشۀ دو نویسنده، در شیوۀ نویسندگی آن­ها و در رویکردشان به ادبیات را نشان داد. وحدت موضوعی دو اثر هماره مناسب‌ترین بستر را برای بررسی تفاوت‌ها فراهم می‌آوَرَد.

نخستین وجه افتراق مرگ ایوان ایلیچ و محاکمه آن است که اثر تولستوی نقدی اجتماعی است، امّا نگاه خالق محاکمه معطوف به فرد است. تولستوی بیش از شخصِ ایوان ایلیچ طبقۀ اجتماعی او را محکوم می‌کند:

پدر وی [پدر ایوان ایلیچ] کارمند بود. او در پترزبورگ در وزارت­خانه‌های مختلف مسیری را طی کرده بود که سرانجام افراد را به جایگاهی [مطمئن] می‌رسانَد، جایگاهی که، به سبب سال‌های طولانی خدمتشان و درجۀ رفیعی که کسب کرده‌اند، کسی نمی‌تواند از آن پایین­شان بکشد، هرچند ثابت شده باشد که به درد هیچ مسئولیت جدّی نمی‌خورند. هم از این رو به آن­ها سِمَت‌های غیرواقعی می‌دهند، که مختصّ ایشان ابداع شده، و سالانه شش تا ده هزار روبلِ کاملاً واقعی که معاش­شان را تا لب گور ﺗﺄمین می‌کند.

بدین­سان ایلیا یِفیموویچ گُلُوین[١٨] عضو بی‌خاصیتی در اداره‌های بی‌خاصیت گوناگون بود.

او سه پسر داشت. […] پسر بزرگ پا جای پای پدر گذاشت، فقط در وزارت‌خانه‌ای دیگر، و حالا رفته‌رفته سوابق خدمتش به اندازه‌ای می‌رسید که موجب می‌شود کارمند صرفاً بابت مقاومتی که از خود نشان داده حقوق بگیرد.[١٩]

تولستوی نه فقط در این سطرها، بلکه بارها انگشت اتّهام را به سوی طبقۀ اجتماعی ایوان ایلیچ، طبقۀ کارمند، می‌گیرد، فی‌المثل در همان آغاز داستان که همکاران ایوان ایلیچ بلافاصله پس از آگاهی از مرگ او به ترقّی احتمالی خود و آشنایانشان دراثر این مرگ می‌اندیشند[٢٠]. مرگ ایوان ایلیچ همچنین تسویه‌حسابی است با جامعۀ پزشکان که تولستوی آنان را به سوءظن می‌نگریست و هرازگاه به نقدی تند می‌نواخت و حتّی دشنام می‌داد[٢١]. او در «ایوان ایلیچ» سخت به پزشکان هجمه می‌آوَرَد و پزشکی را «نهادی بی‌احساس» می‌شناسانَد[٢٢]. سطرهای ذیل مربوط است به ملاقات ایوان ایلیچ با یکی از پزشکان پرشماری که وی در تنگنای بیماری از آنان یاری می‌طلبد:

ابتدا انتظار، سپس پزشکِ متکبّر و گنده‌دماغ […]، بعدْ ضربه زدن و گوش خواباندن و پرسش‌هایی که پاسخشان کاملاً معیّن و آشکارا بی‌فایده بود؛ نگاهی پرمعنی که به او [ایوان ایلیچ] می‌گفت: «کافی است به ما اعتماد کنید، ما درستش می‌کنیم، دقیقاً می‌دانیم که چه باید بکنیم: برای همه نسخۀ یکسان می‌پیچیم!» […]

[پزشک] می‌گفت: «فلان و بهمان نشان می‌دهد که شما فلان و بهمان را دارید. چنانچه معاینات خلاف این را ثابت کند، لاجرم فرض را بر این می‌گذاریم که فلان و بهمان را دارید […]» برای ایوان ایلیچ فقط یک ﺳﺆال مهم بود: وضعم خطرناک است یا نه؟ امّا پزشک این ﺳﺆال نامربوط را نادیده می‌گرفت. از منظر او این ﺳﺆال بی‌فایده بود و پرداختن به آن هیچ ضرورتی نداشت. او تنها می‌خواست تخمین بزند که آیا گردۀ جنبنده محتمل‌تر است یا عفونت مزمن مخاط تنفّسی یا آپاندیسیت. جانِ ایوان ایلیچ ابداً مطرح نبود. مسئله گردۀ جنبنده یا آپاندیسیت بود.[٢٣]

سرانجام نویسندۀ روس با آفریدن گِراسیم، خدمتکار روستایی که تنها شخصیت مثبت داستان و جامع سلامت جسمی، روحی و اخلاقی است، روستاییان را درمقابل شهرنشینان قرار می‌دهد و حکمی ضمنی، امّا قاطع علیه گروه دوم صادر می‌کند. باری می‌توان گفت نگاه انتقادی تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ متوجّه طبقات مختلف جامعۀ شهری و اصولاً شهرنشینان است که به زعم وی از حیات طبیعی دور شده، نوع‌دوستی را وانهاده‌اند و در حقیقت تیشه به ریشۀ خود می‌زنند.

امّا در کانون توجّه کافکا فرد قرار دارد، نه جامعه یا طبقات گوناگون آن. این درست که بسیاری از مفسرّانْ آثار او را نقدی بر ساختارهای جامعۀ مدرن دانسته‌اند[٢٤]، لیکن طرفداران این قرائت نیز باید بپذیرند که کافکا ﺗﺄثیر ساختارهای یادشده را بر فرد نشان می‌دهد، نه بر خودِ جامعه و مجموعه‌های انسانی کوچک و بزرگ. در محاکمه هم، خواه دادگاه را محکمۀ وجدان بدانیم، خواه نمادی از محکمۀ الهی و خواه رمزی از ساختار قدرت در جوامع پیچیدۀ مدرن، آن‌که وضع اسف‌آورش دربرابر این دادگاه توصیف می‌شود فرد است. کافکا جز یوزِف کا کسی را در جایگاه متّهم قرار نمی‌دهد. نه همکاران او با اتّهامی مواجه می‌شوند، نه اقوام او و نه آشنایانش. فرد است که، دراثر خطای خود یا تحت ستم و جبرِ نیرویی که خارج از حیطۀ اختیار اوست، متّهم و محکوم می‌شود.

تفاوتی که از آن سخن رفت تنها در مقایسۀ مرگ ایوان ایلیچ و محاکمه به چشم نمی‌آید، بلکه اصولاً تفاوت رویکرد و ذهنیت دو نویسنده در طرح مسائل است. کافکا جزءنگر است یا به عبارتی نگاه میکروسکوپی دارد، تولستوی امّا، حدّاقل در مقایسه با کافکا، کُلّ‌نگر یا صاحب نگاه ماکروسکوپی است. کافکا فرد را با همۀ ابعاد و جوانب حیات درونی و بیرونی‌اش می‌بیند و تولستوی هماره، حتّی در چارچوب حکایت از فرد، بیشتر نظر به جمع دارد. می‌توان استنتاج کرد که کافکا نویسندۀ مدرن‌تری است، و البتّه، اگر به خاطر بیاوریم که او پنجاه‌وپنج سال بعد از خالق جنگ و صلح به دنیا آمد، جای استبعاد نخواهد بود.

شیوۀ روایت کافکا نیز، دست‌کم اگر «ایوان ایلیچ» و محاکمه را ملاک سنجش قرار دهیم، مدرن‌تر از سیاق تولستوی است. تولستوی خود پیوسته در داستان حاضر است. فی‌المثل در همان اوایل متن، پس از اعلام درگذشت ایوان ایلیچ، می‌خوانیم: «[…] واقعیتِ مرگِ یکی از آشنایان نزدیک همۀ کسانی را که از آن مطّلع شدند، مثل همیشه، تا اندازه‌ای خوشحال کرد.»[٢٥] می‌بینیم که تولستوی آشکارا عقیده‌ای شخصی را – این‌که عموم انسان‌ها از مرگ دیگران احساس شادی می‌کنند – به داستان راه داده است. او همچنین با خواننده درمیان می‌گذارد که شخصاً این شادی را ناشی از چه می‌داند: «همه فکر یا احساس می‌کردند که “او مُرده و من هنوز زنده‌ام”.»[٢٦] بلافاصله پس از آن نیز با این جمله مواجه می‌شویم:

آشنایان نزدیک یا به اصطلاح دوستان ایوان ایلیچ علاوه بر آن بی‌اختیار به این نیز فکر می‌کردند که حالا می‌بایست یک‌عالم وظایف اجتماعی به‌غایت ملال‌آور را به‌جا آورند، به تشییع جنازه بروند و بیوۀ او را ملاقات کنند، تا تسلیت بگویند.[٢٧]

این صدای شخص تولستوی است که شماتت می‌کند، نه راوی که طبعاً باید روایت کند. همچنین گزاره‌ای مانند «او [ایوان ایلیچ] از سال‌های آغاز جوانی، مثل مگسی که نور جذبش می‌کند، مجذوبِ منعمین بود»[٢٨] پژواک صدای شخص نویسنده است؛ راوی، دست‌کم در معنای مدرن کلمه، نه با قضاوت‌هایی از این دست، که با روایت کردنْ شخصیت‌ها را در ذهن خواننده می‌پروَرَد.

کافکا برخلاف تولستوی در متون خود غایبِ مطلق است. صدای شخص او هرگز در روایت‌هایش به گوش نمی‌رسد. هرکجا هم که به نظر می‌رسد او خود وارد داستان شده، با اندکی ﺗﺄمّل می‌توان پی برد که درواقع صدای ذهن قهرمان داستان را شنیده‌ایم، نه صدای نویسنده را. مثالش، در محاکمه، آنجاست که در صحنۀ اعدام یوزِف کا می‌خوانیم:

نگاه او [یوزِف کا] بر طبقۀ فوقانی ساختمانِ کنار معدن سنگ افتاد. […] آنجا دو لنگۀ پنجره‌ای از هم گشوده شدند و شخصی […] به بیرون خم شد […]. که بود؟ دوست بود؟ انسان خوبی بود؟ همدل بود؟ می‌خواست کمک کند؟ یک نفر بود؟ همه بودند؟ هنوز کمکی در کار بود؟ ایراداتی بود که فراموش شده باشد؟ بی‌تردید ایراداتی وجود داشت. منطق خلل‌ناپذیر است، امّا سدّ راه انسانی که می‌خواهد زندگی کند نمی‌شود. قاضی‌ای که او هرگز ندیده بود کجا بود؟ دادگاه عالی که او هرگز تا بدانجا نرسیده بود کجا بود؟ دست‌هایش را بالا برد و همۀ انگشت‌هایش را باز کرد.[٢٩]

در بادی نظر شاید تصوّر شود جملۀ «منطق خلل‌ناپذیر است، امّا سدّ راه انسانی که می‌خواهد زندگی کند نمی‌شود» را شخص کافکا ادا کرده است. لیکن با اندکی دقّت در آن­چه پیش و پس از آن آمده پی می‌بریم که این نیز، مانند همۀ پرسش‌هایی که در سطرهای منقول می‌خوانیم و جملۀ «بی‌تردید ایراداتی وجود داشت»، از ذهن یوزِف کا می‌گذرد. اصولاً ذهنیات قهرمان داستان، بدون توضیحاتی از قبیل «… اندیشید» و «… با خود گفت»، در آثار کافکا فراوان نقل می‌شوند، چندان‌که می‌توان این امر را از خصوصیات سبک او به‌شمار آورد. غفلت از این نکته به درک متون کافکا لطمۀ جدّی می‌زند. نمونه‌اش همان جملۀ ابتدای محاکمه است: «بی‌تردید کسی به یوزِف کا افترا بسته بود، چون یک روز صبح، بی‌آن‌که کارِ بدی کرده باشد، بازداشت شد.» چه بسیار مفسّران و منتقدانی که این کلمات را سخن راوی پنداشته، درنتیجه از آغازِ کارْ بی‌گناهیِ یوزِف کا را فرض گرفته و در فهم کلّ متن به اشتباه افتاده‌اند. خیر! اینجا یوزِف کا است که در افکارش خود را بی‌گناه می‌بیند و بازداشت خود را به تهمتی ناروا ربط می‌دهد.

البتّه حضور شخص تولستوی در متونش، اگرچه چندان با مدرنیسم در ادبیات سازگار نیست، با نقشی که او برای خود تعریف می‌کرد سازگار است. تولستوی خود را مصلح اجتماعی می‌دید و در بسیاری از آثارش به‌دنبال اصلاح بود یا دست‌کم اهداف مصلحانه را نیز پی می‌گرفت.[٣٠] از این رو طبیعی می‌نماید که گاه در کسوت آموزگار در متن ظاهر شود.

امّا فارغ از همۀ تفاوت‌های مرگ ایوان ایلیچ و محاکمه، و البتّه فراتر از همۀ شباهت‌های آشکار و پنهان آنها، وقتی این دو شاهکار ادبیات جهان کنار هم قرار می‌گیرند، قرابت نگاه دو نویسنده به هستی انسان موجب حیرت می‌شود. کافکا و تولستوی، که شرح تفاوت‌های فراوان اندیشه و ادبیاتشان از حوصلۀ این مطلب خارج است، هردو حیات انسان را واجد معنی می‌دانند، هردو قایل به زندگیِ درست و نادرستند، هردو درست زیستن را وظیفه‌ای می‌شناسند که فرصت یک‌بارۀ حیات بر دوش انسان می‌نهد.

 

منابع
——

رضوانی، سعید.  «داستایفسکی، کافکا و مسئلۀ گناه».  نگاه نو ١٠٦ (تابستان ١٣٩٤): ص ١٧٥–١٨٧.

مان، توماس.  «تولستوی: به مناسبت جشن یکصدمین سالگرد تولد او».  ترجمۀ سعید رضوانی.  نگاه نو ١٠٥ (بهار ١٣٩٤): ص ١٣٣–٠١٤.

Adorno, Theodor W.  „Aufzeichnungen zu Kafka“.  Gesammelte Schriften.  Bd. 10.1: Kulturkritik und Gesellschaft I. Prismen. Ohne Leitbild.  Frankfurt a. M.: Suhrkamp, 1977.  254–287.

Franz Kafka. Tagebücher.  Frankfurt a. M.: Zweitausendeins, 2005.

Gray, Richard T. et al., A Franz Kafka Encyclopedia, Greenwood Press, Westport (Connecticut) and London 2005.

Kafka, Franz.  Der Proceß.  Frankfurt a. M.: Fischer Taschenbuch Verlag, 2004.

Mann, Thomas.  „Versuch über Tschechow: Zum 50. Todestag“.  Leiden und Größe der Meister.  2. Aufl.  Frankfurt a. M. und Hamburg: Fischer Bücherei, 1959.  276–300.

Robertson, Ritchie.  Kafka: Judentum, Gesellschaft, Literatur.  Übs. Josef Billen.  Stuttgart: Metzler, 1988.

Robertson, Ritchie, “Kafka’s Reading”, in: Duttlinger, Carolin (ed.), Franz Kafka in Context, Cambridge University Press, New York 2018, pp. 82–90.

Tolstoj, Leo N.  „Der Tod des Iwan Iljitsch“.  Leo N. Tolstoj. Die großen Erzählungen. Mit einem Nachwort von Thomas Mann.  Frankfurt a. M.: Insel, 1975.  11–82.

 

پی‌نوشت
———-

[1] See Franz Kafka. Tagebücher, p. 452.
[2] Ritchie Robertson.
[3] See Robertson, 1988, p. 380.
[4] See Robertson, 2018.
[5] Der Prozess.
[6] Ivan Ilyich Golovin.
[7] Josef K.
[8] Tolstoj, p. 24.
[9] Praskovya Fedorovna.
[10] See Tolstoj, p. 27.
[11] See Tolstoj, p. 28.
[12] Gerasim.
[13] Tolstoj, p. 76.
[14] Kafka, 2004, p. 9.
[15] See Kafka, 2004, p. 56.
[16] Kafka, 2004, p. 238.

[٧١] در این باره ن. ک. رضوانی، ص ٨٦١.

[18] Ilya Yefimovich Golovin.
[19] Tolstoj, pp. 21–22.
[20] See Tolstoj, p. 12.
[21] See Mann, 1959, p. 278.
[22] Gray, p. 268.
[23] Tolstoj, pp. 41–42.

[٢٤] به عنوان نمونۀ شاخص این مفسرّان می‌توان از آدورنو یاد کرد که کافکا را منتقدِ قدرت تمامیت‌خواه و کاپیتالیسم می‌شناسد (See Adorno, pp. 268–269).

[25] Tolstoj, pp. 12–13.
[26] Tolstoj, p. 13.
[27] Tolstoj, p. 13.
[28] Tolstoj, p. 22.
[29] Kafka, 2004, p. 241.

[30] در این باره ن. ک. سعید رضوانی در: مان، ١٣٩٤، ص ١٣٤–٥١٣.

سعید رضوانی