معنای زندگی. باورهای دیروز و مسئولیت‌های امروز

معنای زندگی

باورهای دیروز و مسئولیت‌های امروز

فلاسفه از «معنای زندگی» عموماً «هدف زندگی»، «مقصود از زندگی»، را مراد کرده‌اند. «معنای زندگی چیست» یعنی برای چه زنده‌ایم؟ غرض از بودن ما چیست و چه فایده‌ای بر حیات ما مترتّب است؟ پیشینیان ما «معنای زندگی» را رازی واحد و ازلی-ابدی می‌پنداشتند که انسان‌ها از ابتدای حیاتِ خود برروی زمین کوشیده‌اند تا آن را بگشایند. «حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو / که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را» که حافظ سروده، و بسیار سخنان شبیه به این از بزرگان علم و ادب و اندیشه، حاکی است این تصوّر که «راز دهر» یا همان معنای زندگی واحد است عامیانه نبوده، بلکه درمیان خواصّ و خردمندان تاریخ بشر نیز رواج داشته است.[١] متفکّران پیشین درباب معنای زندگی فرضِ ولو ناخودآگاهِ دیگری نیز داشتند و آن این‌که معنای زندگیِ انسان از وجود خودِ وی استقلال دارد. می‌پنداشتند ما انسان‌ها در این‌که معنای زندگی چیست سهمی و نقشی نداریم؛ این معنا را دیگری – خدا، طبیعت یا هر شعور و نیروی برتر که موجد حیات است – مراد کرده و در جهان و حیات به ودیعه نهاده، و وظیفۀ ما نه تعیین آن، که پژوهیدن آن است. هم از این رو سعی متقدّمین در یافتن معنای زندگی بود و کسی از معنا بخشیدن به زندگی سخن نمی‌گفت. سرانجام این تصوّر هم نزد قدما شایع بود که هرگز کسی در یافتن معنای زندگی توفیق کامل حاصل نکرده و همه در این جست‌وجو بیش‌وکم به بیراهه رفته‌اند. گمان بر این داشتند که نه تنها تاکنون احدی معنای زندگی را نشناخته، بلکه شاید هرگز کسی به‌تمامی آن را درنیابد. همان بیت که در آغاز از حافظ نقل کردیم این معنا را نیز متضمّن است.

امروزه به نظر می‌رسد هیچ‌یک از سه فرض فوق قابل اثبات که سهل است، اصولاً قابل اعتنا نیستند.

١. فرض نخست، یعنی این‌که زندگی معنایی واحد و ازلی-ابدی دارد، پیش از هرچیز با واقعیت تحوّل و تکامل انسان متباین است. اگر انسان را موجودی تاریخی بشناسیم، که باید بشناسیم، نمی‌توان معنای زندگی او را ثابت پنداشت. موجود تاریخی موجودی است که ماهیتش وابسته به زمان است، یعنی حضورش بر این سیّاره به دوران‌های متعدّد و متفاوتی تقسیم شده و در هر دوران شرایطی دیگر، نیازهایی دیگر، ذهنیتی دیگر و هویتی دیگر دارد. بدیهی است که نمی‌توانیم برای زندگی چنین موجودی معنایی واحد و همیشگی قایل شویم. زندگی فردی از جامعۀ انسانیِ دوران غارنشینی که از درک ساده‌ترین پدیده‌های طبیعی ناتوان و همّ‌ و غمش تنها به رفع نیازهای جسمانی‌اش معطوف بوده با زندگی فردی که در قرن بیست‌ویکم چشم به جهان گشوده و چندین‌هزار سال تاریخ تمدّن و فرهنگ را پشت سر دارد جز پاره‌ای مختصّات بیولوژیک چه وجوه اشتراکی داشته است؟ راه دور نرویم. همین انسانِ در مقیاسِ تاریخی دیروز و پریروز، انسان اوایل قرن نوزدهم و پیش از انقلاب صنعتی، در کدام چارچوب فرهنگی و اجتماعی زندگی می‌کرد و آن چارچوب با جوامع ما، با ساختارها و کلان‌ساختارهای پیچیدۀ اجتماعی و هزارتوی خرده‌فرهنگ‌های قرن بیست‌ویکم، چه شباهتی داشته است؟ تصوّرات آن انسان از جهانِ هستی، از کهکشان و کیهان، با تصوّرات ما که از یافته‌های نجوم و اخترفیزیک عصر مدرن نشأت گرفته چه قرابتی داشته است؟ انسان اوایل قرن نوزدهم در آفاق این جهان چه امکاناتی برای خود متصوّر بود؟ نخستین از سه پرسش مشهور کانت، «چه می‌توان دانست؟»، را چگونه پاسخ می‌داد و حدود دانش خود را چگونه ترسیم می‌کرد؟ آن حدود چه نسبتی با دریافت پوزیتیویستی[٢] و در عین حال اسطوره‌ای[٣] ما انسان‌های امروز از امکانات دانش بشری داشتند؟ تصویر آن انسان از خودش تا چه اندازه به تصویر ما از خودمان شبیه بود؟ و، از همه مهم‌تر، جایگاهی که او برای خود در عالم و میان کائنات طلب می‌کرد چه‌مایه به جایگاهی که ما برای خود قایلیم شبیه بود؟ باری، به همان میزان که در این زمینه‌ها میان ما و اسلافمان قرابت وجود دارد، می‌نوان از قرابت معنای زندگی ما و آنان، هدف هستی ما و آنان، خواه در چشم خود ما انسان‌ها و خواه از منظری ورای نظرگاه ما، سخن گفت.

تنها بعد تاریخی نیست که ما انسان‌ها را از یک‌دیگر جدا می‌سازد. معاصران نیز به سبب انواع تفاوت‌های فردی و اجتماعی، انواع امکانات و استعدادها که برخی از مردم دارند و برخی دیگر از آنها محرومند، اختلاف خاستگاه فرهنگی و طبقاتی و تفاوت‌های عدیدۀ دیگر، حتّی تفاوت پسند و سلیقۀ شخصی، با یک‌دیگر برابر نیستند و از این رو معنای زندگی آنان نیز یکسان نتواند بود. چگونه می‌توان انتظار داشت این‌همه انسان به‌غایت متفاوت به سوی یک هدف واحد میل کنند یا در خدمت یک هدف معیّن باشند؟

٢. فرض استقلال معنای زندگیِ انسان از خود او با ارزش‌ها و باورهای انسان دوران پساروشنگری زیاده ناسازگار است. علی‌الخصوص از قرن بیستم به بعد، با گسترش فردگرایی از سویی و کاهش نفوذ انواع جهان‌بینی‌های متافیزیکی (اعم از مذهبی و عرفانی و سرّی[٤]) از سوی دیگر، فکر معنا بخشیدن به زندگی هرروز بیش‌ازپیش جای کوشش‌ها در یافتن معنای زندگی را گرفت. اگزیستانسیالیست‌ها که اساساً از بحران معنای زندگی و هستی سربرآوردند و نقطۀ عزیمت ﺗﺄمّلاتشان انکار معنامندی زندگی یا دست‌کم تردید جدّی در آن بود درزمرۀ اندیشمندانی‌اند که کوشیدند خود به زندگی معنا ببخشد. سارتر معتقد بود تعهّد[٥] زندگی بی‌معنای ما را معنادار می‌کند، تعهّدی که وی آن را به مرور زمان بیش و بیشتر سمت‌وسوی سیاسی داد. کامو می‌گفت جهان هستی بی‌معناست و از این رو نیاز انسان به معنامندیِ زندگی او را در موقعیتی آبزورد[٦] قرار می‌دهد. راه‌حلّ او این بود که موقعیت آبزورد را بپذیریم؛ به همین زندگیِ بی‌معنا آری بگوییم؛ شجاعانه، آزادانه و شاد زندگی کنیم؛ و از این طریق، به‌رغم آن‌که معنایی درپس زندگی نهفته نیست، خودِ زندگی را به منبع معنا بدل سازیم! آری، پرسشگران از معنای زندگی را در جهان امروز دیگر نمی‌توان به مرجعی فرازمینی و متافیزیکی ارجاع داد. صدالبتّه فرد پرسشگر می‌تواند درنهایت معنای زندگی را از منبعی ورای زندگی طلب کند. لیکن آنچه از این رهگذر حاصل می‌شود (در بهترین حالت) پاسخی شخصی به مشکل معنای زندگی خواهد بود که نه قابل اثبات است و نه اصولاً مستدل به دلیلی.

٣. حال اگر بپذیریم که معنای زندگی انسان، بیش از آن‌که موکول به خواست نیرویی مافوق حیات او باشد، ازجانب خود او تعیین می‌گردد، دیگر نمی‌توان ادّعا کرد که هیچ‌یک از ابناء بشر تاکنون به معنای زندگی پی نبرده یا زندگی معنادار (هدفمند و مقصودمند) نداشته است. فی‌الواقع تنها اگر قبول کنیم که معنای زندگی ما را خدا، یا هر نیرویی برتر از ما، تعیین کرده و اصرار هم داشته که ما از آن بی‌خبر بمانیم، می‌توانیم این احتمال را جدّی بگیریم که معنای زندگی تاکنون بر همگان پوشیده مانده باشد.

پس یک‌بار دیگر نتیجه‌گیری می‌کنیم که زندگی معنای واحدی برای همگان ندارد و معنای زندگیِ دو عضو جامعۀ انسانی چه‌بسا به‌غایت متفاوت باشد. دیگر این‌که معنای زندگی، خصوصاً برطبق باور و بینش غالب در جهان مدرن، به ارادۀ مرجعی متافیزیکی ازپیش تعیین نشده، بلکه درگرو عزم و آگاهی خود انسان است. سرانجام این‌که بوده‌اند و هستند انسان‌هایی که زندگی را به هوش و همّت خود آگاهانه و فعّالانه معنا می‌بخشند (هدفمند می‌سازند) و، تا حدّ ممکن، از پوچی به‌درمی‌آورند. این استنباط از معنای زندگی از سویی امیدبخش است، زیرا انسان را از حقارت می‌رهاند و موجودی را که تاکنون بازیچۀ نیروهای ناشناخته بوده به حاکم هستی و معبّر معنای زندگی خود بدل می‌کند؛ آدمیزاد را از دنباله‌روی‌های ای‌بسا خطرناک خلاصی می‌بخشد و زمام اختیار او را به عقل و ارادۀ خود او می‌سپارد. همین تلقّی از معنای زندگی از سوی دیگر مخاطره‌آمیز است. هم‌اینک میلیون‌ها انسان احساس سردرگمی می‌کنند و دچار ترس و تردیدهای ویرانگر شده‌اند. آری، چه بسیار آدمیانی که ترجیح می‌دهند معنای زندگی در قالب مکتب و مذهبی، زمینی یا فرازمینی، به آنها عرضه گردد، تا بی هیچ خطری مطابق آن زندگی کنند و کشتی حیات را به ساحل امن برسانند. واقعیت این است که همّت زیستن به ارادۀ خود و شهامت تکیه کردن به عقل و تمیز خویش، به تعبیر شاملو «جُستن / یافتن / و آنگاه / به اختیار برگزیدن»، در همگان نیست. هم از این رو با مکاتب فکری و عقیدتی که پناهگاه افواج آدمیانِ نیازمندِ هدایتند، تا زمانی که خطری جدّی متوجّه بشریت نکنند، به ستیزه نباید برخاست.

آنچه تا اینجا گفتیم همه مربوط بود به معنای زندگیِ فردی، معنای زندگی یک فرد از جامعۀ انسانی که با معنای زندگی افراد دیگر لزوماً یکسان نیست که سهل است، مطابق تلقّی ما به احتمال قریب به یقین متفاوت است. امّا بشریت یک زندگی جمعی نیز دارد. سوای زندگی و سرنوشت فردفرد جامعۀ بشری ما انسان‌ها، مانند هر گونۀ دیگر از حیات بر این سیّاره، به حیث نوع حیاتی مشترک داریم که معلّمان بشریت در همۀ دوران‌ها کوشیده‌اند برای آن معنایی بجویند و عرضه کنند، زیرا گمان داشته‌اند که بدون معنا، به‌دور از هدف و مقصود، حضور نوع بشر بر کرۀ خاکی حضوری گنگ و سرگردان و درنهایت مخرّب خواهد بود.

مشکل بزرگ، مشکل اصلی و دست‌کم تا امروز لاینحل، در رابطه با معنای زندگی همین یافتن یا اندیشیدن و تعیین کردن معنای زندگی جمعی ما انسان‌هاست. گفتیم که بی‌شک برخی از انسان‌ها می‌توانند زندگی خود را معنا ببخشند و از بیهودگی برهانند. لیکن ناگفته پیداست که آنچه در رابطه با زندگی فردی بسیاری را میسّر گشته درمورد زندگی جمعی تا به امروز نوع بشر را دست نداده است. بشریت هنوز نتوانسته برسر هدف زندگی خود به حیث نوع به توافق برسد. برعکس تاریخ ما سراسر حدیث تشتّت و اختلاف نظر در این باب است و به نظر نمی‌رسد بشریت امروز به نسبت اسلافش قدمی به وحدت و اتّفاق نظر برسر معنای حیات جمعی خود نزدیک‌تر شده باشد.

دشواری رسیدن به درکی مشترک یا دست‌کم مشابه از معنای زندگی جمعی ما انسان‌ها ناشی از اختلاف‌نظرهای اصولی و بنیادین برسر فهم ما از ماهیت خودمان است. تا استنباطی یکسان یا مشابه از این‌که چه هستیم نداشته باشیم، چگونه می‌توانیم اتّفاق نظر حاصل کنیم که برای چه هستیم و مقصود از بودنمان چیست؟ می‌بینیم که مشکل، برخلاف نظر همۀ کسانی که در طول تاریخ آن را کوچک نمایانده، ناشی از سوءتفاهم‌ها و ناکامی بشریت در گفت‌وگو دانسته‌اند، مشکلی بزرگ و اساسی است. بشریتِ پراکنده در جغرافیاها، فرهنگ‌ها و زبان‌ها، ملّیت‌ها و قومیت‌های گوناگون هرگز نتوانسته درباب پرسش «ما چه هستیم» به کوچک‌ترین مخرج مشترک برسد. لیکن درمیان انسان‌هایی نیز که فرهنگ، ملّیت و زبان مشترک دارند افتراق و تشتّت برسر ماهیت نوع بشر هماره چندانی گسترده بوده که امید به رفع اختلافات را واهی جلوه دهد.

چه باید کرد؟ در جهانی زندگی می‌کنیم که وفاق نوع بشر در آن به حدّاقل رسیده و تبعات آن انسان‌ها و سایر جانداران زمین را در معرض خطرات بزرگ و بی‌سابقه قرار داده است. بدیهی است اختلاف فهم ما از هدف زندگی جمعی‌مان سهم کلانی در این وضعیت و گسستگی روزافزون نوع بشر دارد و، چنان‌که گفتیم، نمی‌توان هم امید داشت که انسان‌ها به این سادگی‌ها برسر معنای حیات خود به حیث نوع به اتّفاق نظر برسند. در قرن بیست‌ویکم «جنگ هفتادودو ملّت» برسر ماهیت نوع بشر و رسالت احتمالی آن کماکان در جریان است و ذرّه‌ای از شدّت و حدّت آن کاسته نشده. اگر واقع‌بین باشیم، باید عجالتاً از آرمان‌های دور از دسترس چشم بپوشیم و برای برون‌رفت از بحران‌های حادّ جهان امروز که بقای همۀ ما را تهدید می‌کنند به اهدافی کوچک‌تر بسنده کنیم. باید بنگریم که برسر کدام «حدّاقل» می‌توانیم توافق کنیم، تا مگر خود را نجات بخشیم، دوام محیط زیست خود را تضمین کنیم و درنتیجه جانداران دیگری را هم از تهدیدات آنی برهانیم. به نظر می‌رسد آن حدّاقل جز حقوق بشر، متبلور در اعلامیۀ جهانی سال ٨١٩٤ سازمان ملل متحّد، نمی‌تواند باشد. با همه ناکامی‌های دردناک بشر در احقاق این حقوق؛ با همه وهن‌ها که بر آن رفته است و می‌رود؛ به رغم آن‌که تاریخ انسان‌ها، بیش از آن‌که تاریخ حقوق بشر باشد، تاریخ نقض حقوق بشر است؛ آری، اگرچه خوارداشت مدام حقوق بشر در طول تاریخ شاید سخن گفتن از آن و امید بستن در آن را مضحک جلوه دهد، بشریت تا امروز جایگزینی برای آن ندارد. تا امروز انسان‌ها برسر هیچ اصل و حقیقتی به‌قدر حقوق بشر به یک‌دیگر نزدیک نشده‌اند، ولو این نزدیکی تنها در کلام و ظاهر، تنها برروی کاغذ، بوده باشد. جز طیفی از بی‌آزرم‌ترین قدرتمداران که ستم در حقّ انسان‌ها را با «تفاوت‌های فرهنگی» و «درک متفاوت» ملل و اقوام از حقوق و کرامت انسان توجیه می‌کنند کسی با حقوق بشر و ماهیت جهان‌شمول آن آشکارا نمی‌ستیزد. حتّی آنان که در وادی عمل به حقوق بشر وقعی نمی‌نهند به زبان و ظاهر آن را محترم می‌دارند. کوتاه سخن، عبور از بحران‌های روزافزون و مرگبار این دهکدۀ جهانی – که در آن اقوام و ملّت‌ها دیگر نمی‌توانند، همچون دوران پیشامدرن، با حفظ فاصله از یک‌دیگر در امنیت نسبی زندگی کنند و هریک به سهم خود طبیعت را تخریب نمایند – بدون حدّاقلّی از اصول مشترک ممکن نیست. آن اصول مشترک را نیز جز در صحیفۀ حقوق بشر نمی‌توان یافت. بعد از هر شکست و ناکامی در احقاق حقوق بشر باید دوباره، بارها و بارها، به حقوق بشر بازگشت. چارۀ دیگری نیست.

 

پی‌نوشت
———-

[١] شاید فرض درست آن باشد که اصولاً جز «خواصّ و خردمندان» کس دیگری در معنای زندگی نیاندیشیده است.

[2] Positivist.

[٣] انسان مدرن ظرفیت بالقوّۀ دانش خود را نامحدود ارزیابی می‌کند. این ارزیابی حایز دو ﻣﺆلّفه و مشخّصۀ مهمّ اسطوره است: از سویی عموم مردم (و نه فقط عوام) بدان باور دارند و از سوی دیگر درستی آن هیچ‌گاه به اثبات نرسیده است. این است که، هرچند عجیب می‌نماید، دریافت بشر امروز از امکانات دانش خود را «اسطوره‌ای» خواندیم.

[4] Esoteric.
[5] Engagement.
[6] Absurde.

سعید رضوانی