میراث کیارستمی

میراث کیارستمی

من «مسافرِ» کیارستمی را در سینمایی در برلین دیدم، درمیان جمعی از تماشاگران که طبعاً بیشتر آن­ها آلمانی بودند. فیلم به زبان اصلی پخش می­‌شد و زیرنویس آلمانی داشت. باهم قصّۀ پسربچه‌ای ملایری را دنبال کردیم که به هر دری زد و هر کلکی که می­‌توانست سوار کرد، تا پنهان از خانواده به تهران برود و مسابقۀ تیم فوتبال محبوبش را در استادیوم ببیند؛ امّا هنگامی که خسته و کوفته به کعبۀ آمالش، امجدیه، رسید، در انتظار مسابقه خوابش برد. هرگز فراموش نمی­‌کنم که وقتی مسافر برخاست و دوربینْ ورزشگاهِ خالی از تماشاگران را نشان داد، وقتی معلوم شد مسابقه به اتمام رسیده و پسرک خواب مانده، چگونه جمعیت تماشاگر در سینما بی­‌اختیار و یک­‌صدا گفتند: «NEIN» (نه!). از یاد نمی­‌برم حسّی را که با شنیدن این کلمه به من – و احتمالاً حاضرانِ دیگری هم – دست داد؛ درک بلاواسطۀ معنای هنر را در آن لحظۀ ناب و نایاب. هنوز هم فکر می­‌کنم که هنر همان است؛ توانایی همراه کردن است؛ توانایی هنرمند است در القاء حسّ و اندیشۀ خود یا شخصی دیگر به مخاطبان هنر؛ توانایی گذاشتن عینک کسی بر چشم کس دیگر است؛ و البّته، برخلاف تصوّر خیل بی­‌شمار «هنرمندان» روزگار ما، در همه­‌حال توانایی است، یعنی این­‌که از همه برنمی­‌آید. هرکسی نمی­‌تواند عواطف جمعیّتی را با پسربچه­‌ای همراه سازد که رفتارش یحتمل با هیچ­‌یک از معیارهای تربیتی آنان سازگار نباشد و حتّی تا مرز بزه­کاری پیش می‌رود. بدل کردن آرزوی کودکی غریبه که در رﺅیاپردازی حد نمی­‌شناسد و همذات­‌پنداری با او دشوار است به خواستۀ جمعی بزرگ­‌سالِ فرسنگ­‌ها دور از عوالم فکری و حسّیِ او کار همگان نیست. هنرمندی که چنین کیمیایی می­‌پرورَد باید تا عمق روح و روان آدمی را کاویده باشد، لازم است که دنیای درون انسان و مکانیسم‌­های حسّی او را بهتر از هر روانشناس و روانکاوی بشناسد، و این تنها یکی از اسباب کارِ کارستان اوست.

دربارۀ کیارستمی گفتنی بسیار است. یکی هم این‌­که او بهتر از هر هنرمند معاصر ایرانی ثابت کرد که هنر جهانی تضادّی با هنر ملّی و بومی ندارد. یک­‌بار برای همیشه نشان داد که هنرمند، حتّی در این گوشۀ دنیا، اگر صاحب اندیشه باشد، لازم نیست آن را به کسوتی دیگر درآورد، تا درخور طبع جهانیان شود. کیارستمی با فیلم­‌هایی شهرت جهانی یافت که در ایران ساخته بود. او در همۀ آن­ها فرد را همان­‌طور که بود جلوی دوربین آورد؛ هرگز انسانی را که می­‌دید و می­‌شناخت از رنگ­‌وبوی بومی­‌اش نپیراست؛ او را به قصد جهانی کردنش تغییر نداد، مسخ نکرد، از واقعیت تهی نساخت. فرق جوهر و عرض را خوب دریافته بود. می­‌دانست که آن رنگ­‌وبو عرض است و جوهر آدمی همیشه و در همه­‌جای جهان، در هر تاریخ و جغرافیایی، یکسان است. «مرد می­‌باید که باشد شه­‌شناس/گر ببیند شاه را در صد لباس». هنرمند است که باید در انسان، به هر هیئتی که ظهور کند، آن­‌چه را که انسانی است، چیزی را که با ماهیت وی به عنوان انسان ملازمه دارد، بازشناسد؛ و البتّه بازآفرینی آن را هم از عهده برآید. در «مسافر» نیز چنین است. کیارستمی هیچ نیازی به تغییر پسربچۀ قهرمان داستان ندیده است. نه کنش و بینش او را عوض کرده، نه شکل و شمایلش را «آراسته» و نه حتّی لهجۀ محلّی وی را – مطابق روش «آبرومندانۀ» بعضی از همکاران خود – به «فارسی معیار» برگردانده است. مع­‌الوصف مسافر او طی­‌الارض می­‌کند؛ مرزهای فرهنگی و جغرافیایی را از کوچه­‌های خاکی ملایر تا سینماهای رنگ‌ووارنگ شهرهای کوچک و بزرگ جهان، تا مجامع تخصّصی فیلم­سازان در شرق و غرب عالم، تا قلب مردم همه­‌جای دنیا، بی هیچ مشکل و محدودیتی درمی­‌نوردد. سببْ آن است که کارگردان باریکبینانه انسان را در قهرمان داستانش بازشناخته و روانکاوانه مخاطب را با او روبه­‌رو کرده است.

میراث گران­‌سنگ عبّاس کیارستمی در هنر و فرهنگ ایران مجموعۀ خصوصیات خود اوست. یکی از جملۀ آن­ها اعتمادبه­‌نفس سالمی است که داشت، و ای کاش که بیاموزیم؛ خودباوری، نه از نوع «ما می­‌توانیم»های ناسنجیده و کودکانه، بلکه به معنای این بینش که ما هم جزئی از جامعۀ بشری هستیم؛ جایی در جغرافیای همین جهان قرار گرفته­‌ایم؛ کم از کسی نیستیم، و البتّه بیش هم نه؛ به­‌واسطۀ اصل مشترک انسانیت می­‌توانیم پابه­‌پای همنوعانمان در سراسر گیتی گام برداریم؛ کافی است همین اصل مشترک را دریابیم.

سعید رضوانی