نقد اجتماعی در شعر سهراب سپهری
بازخوانیِ «پشت دریاها»
سهراب سپهری را برخی از همکاران شاعرش و هم شماری از منتقدان ادبی از دیرباز متّهم کردهاند که شاعری غیرسیاسی است، درقبال جامعه چندانکه باید احساس مسئولیت نمیکند، در خیالات خویش غرق است، از درد مردم غافل است و نابسامانیهای زمانۀ خود را در شعرش بازتاب نمیدهد. اظهارنظرهای کسانی چون احمد شاملو و رضا براهنی دربارۀ او مشهورتر از آنند که نیازی به نقل آنها باشد. اینان، و دیگرانی نیز، شعر سپهری را نظر به کیفیت غیرسیاسی و غیراجتماعی آن تخفیف کردهاند و گاه، مانند براهنی، حتّی شخص او را کوبیدهاند. برطبق درک غالب از هنر در دهههای منتهی به انقلاب ١٣٥٧ تعهّد سیاسی و اجتماعی لازمۀ هنر بود و هنرمندِ «غیرمتعهّد» اصولاً هنرمند بهشمار نمیرفت. این درک در همهجای جهان به مرور تغییر کرد و در ایران نیز – خصوصاً پس از تجربیاتی که نشان داد کنش سیاسی بدون آگاهی کافی چه نتایج هولناکی دارد – تعدیل شد. سهراب سپهری اینک، چهل و اندی سال پس از درگذشتش، درمیان دوستداران شعر مدرن فارسی از اقبالی گسترده برخوردار است و شعرش از گزند زمان در امان مانده، به ورطۀ فراموشی درنغلتیده است.[١] شعر او را میتوان از جهات مختلف بررسی کرد و، حال که دیگر سایۀ ایدئولوژی و افراطگرایی بر گفتمان رسالت و تعهّد هنر سنگینی نمیکند، شاید بتوان ظرفیت انتقادی آن را نیز بهدور از هیجان و ورای قالبهای فکری تحمیلی سنجید. شاید اکنون آسانتر بتوان به این پرسش پاسخ داد که سپهریِ شاعر تا چه اندازه نسبت به کاستیهای محیط خود واکنش نشان داده و آیا او نیز تلاشی درجهت تغییر جامعه به وسیلۀ هنر کرده است؟
تفحّص در محتوای آثار سپهری هر منتقد و جویندهای را لاجرم به این داوری میرساند که شعر او سیاسی نیست. او نه از سیاست و سیاستمداری انتقاد میکند، نه راهکار سیاسی ارائه میدهد، نه موضع سیاسی اتّخاذ و نه حتّی به وقایع و تحوّلات سیاسی اشاره میکند. لیکن در دیوان او اشعاری یافت میشود که شاعر در آنها از اوضاع جامعه انتقاد میکند و میتوان آنها را درزمرۀ اشعار اجتماعی بهشمار آورد، هرچند طرز بیان در این آثار و فضای حاکم بر آنها خاصّ سپهری است و با تصوّر رایج از شعر اجتماعی تباین دارد. «پشت دریاها» از دفتر حجم سبز (١٣٤٦) یکی از نمونههای شاخص و بسیار خواندهشدۀ این دسته از اشعار سپهری است:
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشۀ عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشۀ انگور نبود.
هیچ آیینۀ تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چالهآبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست.»
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلّی باز است.
بامها جای کبوترهایی است، که به فوارۀ هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک دهسالۀ شهر، شاخۀ معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازۀ چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.[٢]
شاعر برای ساختن چارچوب کلّیِ شعر از مضمونِ هجرت سود جسته است که در آن سالها محبوب بود و اثرآفرینان دیگری نیز برای اظهار نارضایی از محیط پیرامونْ آن را بهکار گرفتهاند. در آثاری از این دست شاعر اوضاع جامعه را چندان تباه میبیند که گزیری جز کوچیدن به سرزمینهای دیگر نمیشناسد. شاید مشهورترین نمونۀ اشعار اعتراضیِ مبتنی بر این مضمونْ «چاووشی»، سرودۀ مهدی اخوان ثالث، باشد:
من اینجا بس دلم تنگست.
و هر سازی که میبینم بدآهنگست.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمانِ «هرکجا» آیا همین رنگست؟[٣]
بیا تا راه بسپاریم
بسوی سبزهزارانی که نه کس کِشته نِدْروده
بسوی سرزمینهائی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.[٤]
باری سپهری نیز ظاهراً از جامعه و محیطی که در آن زندگی میکند چندان بهتنگ آمده که میخواهد ساز و برگ سفر برگیرد و راهی سرزمینهای دیگر شود. حال ببینیم شاعر از کدام مشکلات اجتماعی رنج میبَرَد و چه نقدی بر جامعهای که میخواهد از آن بگریزد وارد میکند.
در بند آغازینِ «پشت دریاها» با گلایهای کلّی روبهرو میشویم که از دیرباز در هر جامعۀ بشری مطرح بوده است و بدین قرار مختصّاتی از جامعۀ ایران و محیط زندگی شاعر بهدست نمیدهد. سپهری اینجا ظاهراً از فقدان مهر و محبّت شکوه میکند که موجب حقارت انسانها میشود:
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشۀ عشق
قهرمانان را بیدار کند.
لیکن در بخشهایی از شعر میتوان بیشوکم جامعۀ ایران یا فضای حاکم بر محیط هنری/ادبی کشور در آن سالها را بازشناخت. در این بخشهاست که باید سپهری را به حیث منتقد اجتماعی جدّی گرفت، هرچند، چنانکه گفتیم، نقد اجتماعی نزد او با آنچه از دیگران خواندهایم تفاوت دارد و با معیارهای رایجِ شعر اجتماعی-انتقادی منطبق نیست. اوّل بار در این سطرها با مضمونی مواجه میشویم که میتوان آن را مصداق نقد بر جامعۀ ایران شناخت:
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
……….
«اساطیر نداشتن» را میتوان به کنایهای تعبیر کرد از گسستگی فرهنگی جامعه، از بیگانگی مردم با فرهنگ خود، و این در جوامعی مانند ایران با تلاشهای ناکام در مسیر مدرنیزاسیون معضلی نوعی است؛ انسانها نه تنها از محاسن زندگی مدرن محروم میمانند، بلکه با فرهنگ ملّی و قومی خود نیز بیگانه میشوند. «اساطیر نداشتن» در عین حال کنایهای از گسستگی تاریخی ملّت ایران تواند بود، ملّتی که بهرغم اهمّیتش در تاریخ جهان باستان نتوانسته جایگاهی فراخور در تاریخ معاصر جهان احراز کند. آری، «اساطیر نداشتن» را میتوان به انتقاد از وضع جامعۀ بیگانه با فرهنگ خود و واپسمانده از جهان امروز ﺗﺄویل کرد.
این جامعه در چشم سپهری همچنین عاری از شور و شوق حیات، شادی و سرزندگی است:
زن آن شهر به سرشاری یک خوشۀ انگور نبود.
هیچ آیینۀ تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
شاعر درمیان مردم کسی یا اندیشهای را سراغ ندارد که آنان را به روزگاری بهتر رهنمون شود:
چالهآبی حتی، مشعلی را ننمود.
پس منطقی است که چاره را در رفتن میبیند. او حالا، با وصف خوبیهای شهری که بناست به آن هجرت کند، غیرمستقیم بر محیطی که میخواهد از آن بگریزد عیبهای دیگری میگیرد. در شهر «پشت دریاها»، بهخلاف اینجا، انسانها میتوانند ظرفیتهای فردی و وجودی خود را از قوّه به فعل درآورند:
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلّی باز است.
و به جایگاه شایستۀ خود درمیان مخلوقات دست یابند:
بامها جای کبوترهایی است، که به فوارۀ هوش بشری مینگرند.
چراکه از آگاهی برخوردارند:
دست هر کودک دهسالۀ شهر، شاخۀ معرفتی است.
و بیدار و هشیار زندگی میکنند:
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
در سطر زیر – باز در توصیف شهر «پشت دریاها» – شاید گلایۀ شخصی سپهری مضمر باشد از اینکه در محیط هنری/ادبی ایران او را درک نکردهاند یا قدر او را نشناختهاند:
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
……….
شاعر در سطر بعد بار دیگر از «اساطیر» سخن میگوید که پیشتر با یکی از تفاسیر ممکن آن آشنا شدیم:
……….
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
امّا تکرار آن در شعری به کوتاهی «پشت دریاها» حاکی است آنچه سپهری از آن مراد میکرده در نظر او اهمّیت ویژه داشته است.
سطرهای زیر وقف تصویرپردازیهای خاصّ سپهری شدهاند و مشکل میتوان مصداق و معنایی برایشان یافت:
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازۀ چشمان سحرخیزان است.
امّا در همین بند وصفی از شاعران شهر «پشت دریاها» آمده که با اطمینان بیشتر – بیشتر از آنچه درمورد سطر «خاک، موسیقی احساس تو را میشنود» مجاز است – میتوان آن را به گلایۀ سپهری از محیط ادبی ایران در آن روزگاران و همکاران شاعرش تعبیر کرد:
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
میبینیم که سپهری، ولو در شیوۀ بیان و فضای شعری خاصّ خود، نقدهایی به جامعه و هم محیط هنری/ادبی ایران وارد کرده است. این نقدها، از این حیث که نه مصداقیاند، نه تقصیری متوجّهِ شخص معیّنی میکنند و نه راه چارهای (جز گریز از محیط و شرایط آن) نشان میدهند، شاید انتظارات بسیاری از مخاطبان شعر انتقادی-اجتماعی را برآورده نسازند و اصولاً با تصوّر آنان از این قسم شعر منطبق نباشند. لیکن با اندکی تسامح میتوان در «پشت دریاها» ظرفیتهای انتقادیِ نهچندان گستردۀ شعر سهراب سپهری را دریافت.
منابع
——
اخوان ثالث، مهدی، زمستان، چاپ دوازدهم، مروارید، تهران ١٣٧١.
سپهری، سهراب، «حجم سبز»، هشت کتاب، گفتمان اندیشه معاصر، اصفهان ١٣٨٩، ص ٢١١–٢٥٢.
سمیعی، عنایت، بازخوانی دو منظومه، نشر نشانه، تهران ١٣٧٦.
پینوشت
———-
[١] اگرچه پس از انقلاب نیز کماکان عدّهای سپهری را، به حیث شاعری بیاعتنا به سیاست یا جامعه، آماج تندترین انتقادها کرده و میکنند. به عنوان نمونه عنایت سمیعی تا آنجا پیش میرود که شعر و اندیشۀ سپهری را در تقابل با «تاریخمندی»، بیگانه با «رنج بشری»، محروم از حضور انسان و منفصل از جهان یا عاری از «گفتگوی درونی و بیرونی […] با انسان و جهان» میبیند. بدین قرار او سپهری و شعر وی را بیشوکم درخودمانده (اوتیست) میشناسانَد! (ن. ک. سمیعی، ص ٤٢–٤٥).
[٢] سپهری، ص ٢٢٧–٢٢٨.
[٣] اخوان ثالث، ص ١٤٤.
[٤] همان، ص ١٥٠.
سعید رضوانی