ویرایش و سانسور
چند سال پیش از این کتابی را که به زبان آلمانی نوشته بودم برای چاپ به ﻣﺆسّسۀ نشر هاراسُویتس[١] در ویسبادِن[٢] سپردم. پس از انجام گرفتن پارهای از مقدّماتِ چاپ ناشر آلمانی پیامی به من فرستاد و پیشنهاد کرد تغییری در متن بدهم. قضیه از این قرار بود که من بسیاری از جملات را با استفاده از ضمیر اوّل شخص جمع ساخته بودم. ناشر معتقد بود که این شیوه کهنه شده و بهتر است، بهجای آن، آنگونه که امروزه در آلمانی مرسومتر است، از ضمیر نامشخّص و جملات مجهول استفاده شود. اعمال این تغییر مستلزم بازبینی کلّ کتاب و صرف زمانی طولانی بود. از سوی دیگر شیوهای که ناشر پیشهاد کرده بود به نظرم خالی از اشکال نمیآمد و پیروی از آن در مواردی دشوار مینمود. چندروزی در این فکر بودم که به ناشر چه بگویم و با چه استدلالی به او بقبولانم از خواستۀ خود چشم بپوشد. وقتی سرانجام به او تلفن کردم و شروع به اقامۀ دلایل خود نمودم تا وی را قانع کنم شیوۀ مختار من را بپذیرد، از عکسالعمل او متعجّب شدم. ناشر گفت هر نویسندهای آزاد است به هر شیوهای که میخواهد بنویسد و ابداً ملزم به توجیه سبک نگارش خود نیست. او ﺗصریح کرد آنچه دربارۀ اعمال تغییری در ساخت برخی جملهها گفته پیشنهادی بیش نبوده و متحیّر بود که چطور من گمان کردهام مدیر یک ﻣﺆسّسۀ آبرومند و پرسابقۀ نشر قصد دارد نظرش را به نویسندهای تحمیل و او را به تغییر متن خود وادار کند. درنهایت هم متن به همان صورت که تحویل داده بودم، بدون هیچ تغییری، چاپ و منتشر شد.
تجربهای را نیز روایت میکنم از چاپ مطلبی در ایران. این تجربه البتّه در محیط فرهنگی ما عادی و هرروزی است، امّا درکنار تجربۀ اوّل معنایی دیگر پیدا میکند. یکی از همکاران دانشگاهی میخواست مجموعهمقالهای منتشر کند و من هم مقالهای برای آن ارائه کرده بودم، به فارسی، یعنی زبان مادری خودم. پس از مدّتی ایمیلی از خانمی به دستم رسید که خود را ویراستار مجموعهمقاله معرّفی و نسخهای ویرایششده از مقالهام را برایم ارسال کرده بود. خانم ویراستار مقاله را البتّه برای کسب موافقت من با ویرایشِ صورتگرفته نفرستاده بود، بلکه فقط میخواست به چند پرسش که درکنار بعضی از کلمات و جملات متن طرح کرده بود پاسخ دهم. متن ویرایششده را که دیدم، معلوم شد از ابتدا تا انتهای مقالۀ دهصفحهای، به استثناء چهارپنج جمله، همۀ جملات دستخوش تغییر شدهاند. از خاطرم گذشت که اگر یک نفر ژاپنی یا اسپانیایی یا انگلیسی تنها یک سال فارسی بیاموزد و سپس مقالهای به زبان ما بنویسد، بیتردید در آن بیش از چهارپنج جملهای که خانم ویراستار از من پذیرفته بودند جملاتِ صحیح یافت خواهد شد. ویراستار که بعد فهمیدم بیستودو سال سن دارد پیشنهاد کرده بود عنوان مقاله نیز تغییر کند، امّا با بزرگواری درباب عنوان جایگزین فقط راهنماییهایی کرده و اجازه داده بود خود آن را انتخاب کنم. همانطور که احتمالاً حدس میزنید، اعتراض من به جایی نرسید. نه خانم ویراستار گوشش بدهکار سخنان من دربارۀ حقوق نویسنده بود و نه مسئول اصلی مجموعهمقاله، همکار دانشگاهی، علل پافشاری من بر چاپ اصل متن را فهمید. در نهایت نیز مجبور شدم مقاله را پس بگیرم و از انتشارش در آن مجموعه صرف نظر کنم.
از مقایسۀ این دو تجربه که هیچیک از آنها استثنائی نیست، بلکه برعکس، هردو در محیط خود بیشوکم عادی و «طبیعی» به شمار میروند، میخواهم نتیجهای بگیرم، امّا چه نتیجهای میتوان گرفت؟ ابتدا این نکتۀ بدیهی را خاطرنشان کنم که دستاندرکاران ویرایش اجباری در مملکت ما، اعمّ از ناشران، سردبیران و البتّه ویراستاران، نمیتوانند در توجیه عمل خود استدلال کنند نویسندگان و مترجمان ما تسلّط لازم را بر زبان ندارند، زیرا در آن صورت باید پاسخگو باشند که به چه حقّی کسی را که زبان مادری خود را درست بلد نیست، با انتشار اثرش، به عنوان نویسنده یا مترجم به خواننده قالب میکنند! بازگردیم به پرسش خود، اینکه از مقایسۀ دو تجربۀ فوق چه نتیجهای میتوان گرفت. آیا حق داریم که به خود ببالیم و ادّعا کنیم ما فارسیزبانان بیشتر از آلمانیها نگران و مراقب سلامت زبان خود هستیم و نسبت به لغزشها و خطاهای زبانی حسّاسیم؟ مسلّم است که نه! هرکس امکان مقایسۀ فارسی امروز ما با آلمانی یا یکی دیگر از زبانهای زنده و پویای اروپایی را داشته باشد خوب میداند که این ادّعا گزاف است. امروزه در زبان فارسی از برکت خدمات دلسوزانۀ همین خیل بیشمار ویراستاران که هریک ساز خود را میزند – و البتّه به علل عدیدۀ دیگر – آشفتگی بیداد میکند، چندانکه حتّی برای سادهترین امور، مثل جدانویسی و استفاده از علائم سجاوندی، قواعد ثابت و استواری که همه از آن پیروی کنند نداریم. از آن سو جوامع غربی هریک با صرف هزینههای هنگفت در بهداشت و اشاعۀ زبان خود میکوشند و اغلب توفیقی رشکانگیز دارند. آنها نهادهای تخصّصی دموکراتیکی بنیان نهادهاند که با اختیارات قانونی وظیفۀ یکپارچهسازی زبان را برعهده دارند و البتّه این مهم را نه به سلیقۀ خود، بلکه به تبعیت از روند طبیعی تکامل زبان در افواه مردم و متون اهل قلم سامان میدهند. باری قاطعانه باید گفت از تجربههای منقول نمیتوان استنتاج کرد که جامعۀ ما بیش از جوامع غربی دغدغۀ زبان دارد و نگران صحّت آن است.
به گمانم اگر هریک از آن دو تجربه را بر بستر و در بافت فرهنگی جامعۀ مربوطه بنگریم، زودتر و آسانتر به نتیجۀ درست میرسیم. مقصودم التفات به تفاوت منزلت فرد در جامعۀ ما و جوامع خرَدگرای غربی است. هرگاه به صرافت جایگاه سست حقوق فردی نزد خود و تقدّس همان حقوق در فرهنگ مدرن غرب باشیم، از مشاهدۀ رفتار متفاوت دستاندرکاران حوزۀ نشر با اصحاب قلم در ایران و غرب متعجّب نمیشویم، بلکه رفتار ناشر آلمانی را همانقدر عادی، یعنی برخاسته از فرهنگ عمومی کشورش، میدانیم که دخل و تصرّفهای بیاجازۀ ویراستار ایرانی در نوشتۀ دیگران را. آری، اینبار نیز مشکل فرهنگی است. فرهنگ نشر ما نه جدا از فرهنگ عمومی جامعۀ امروزمان، که در تطابق کامل با آن است. آنچه ویراستاران در ایران هرروز، خودسرانه یا به اذن ناشر و فرمان سردبیر، برسر متون مترجمان و ﻣﺆلّفان میآورند نمودی است از فرهنگی که در آن احترام به فرد و حقوق او نه فقط از واجبات، که گاه از مستحبّات هم بهشمار نمیآید.
باری، داستان پرآبچشم تعدّی ویراستاران به حریم حرمت اهل قلم را هرچه بیشتر بکاویم، بر این عقیده راسختر میشویم که پدیدۀ ویرایش به معنای ایرانی آن، آنگونه که نزد ما مرسوم است، بلایی فرهنگی است و توجیه عقلانی و عینی ندارد. اینمایه بیاعتنایی به کرامت صاحباثر و پایمال کردن حقّ مالکیت او بر صورت و معنای متن چه توجیه عقلانی میتواند داشته باشد؟ حضور این لشکر بیکران ویراستار در صنعت نشر ایران را کدام دلیل عینی موجّه میسازد؟ چرا ما باید بیش از نویسنده و مترجمْ ویراستار داشته باشیم؟ آیا فارسی زبان خاصّی است که حتّی اهل قلمش بر آن تسلّط نمییابند؟ مگر نه اینکه سایر ملل بهترین زبان را نزد نویسندگان و مترجمان سراغ میگیرند و، فراتر از آن، سخن ایشان را اغلب ملاک تمیز درست از غلط در زبان میشناسند؟ و تازه اگر بپنداریم فارسی چندان دشوار است که نویسندگانش نیز درست نوشتن آن را ازعهده برنمیآیند، نباید پاسخ داد که ویراستاران چطور بر آن مسلّط شدهاند؟ نباید پرسید این جماعت که اغلب آنان جز یک جلد «غلط ننویسیم» آموخته و اندوختهای در ویرایش ندارند، از کجا این صلاحیت را کسب کردهاند که درست و غلط زبان ﻣﺆلّف و مترجم را بازشناسند؟ نباید پرسید ویراستاران «سلیقۀ برتر» خود را که، ورای بحث درست و غلط، بر پسند اهل قلم رجحان میدهند و تجاوزگرانه در متون اعمال میکنند چگونه پروراندهاند؟
امّا درکنار فرهنگ عمومی جامعۀ ما، که گفتیم حقوق و حرمت چندانی برای فرد قائل نیست و فرهنگ نشر ما نیز لاجرم ﻣﺘﺄثّر از آن است، عامل دیگری هم هست که به گمان من در شیوع ویرایش اجباری و غفلت از قبح آن ﻣﺆثّر بوده و آن سانسور یا ممیّزی دولتی است. یکی از کارکردهای حکومتها در همۀ اعصار این بوده که با عملکرد خود حدود و مختصّاتِ سلوکِ مقبول را تعیین و به آنان که تحت سلطهشان زندگی میکنند الگوی رفتار «صحیح» را عرضه نمایند. حکومت، از هر نوع و با هر درجهای از مشروعیت و اقبال نزد مردم، از مهمترین عوامل اثرگذار بر پیدایش و گسترش هنجارهای اجتماعی در کوتاهمدّت و میانمدّت است. در هر جامعهای مردم و حتّی بسیاری از منتقدان نظام سیاسی حاکم، آگاهانه یا ندانسته، رفتار خود را تا حدودی با الگوهایی منطبق میسازند که عملکرد نهادهای حکومتی به آنان عرضه میکند. وقتی دولت براساس حقّی که برای خود قائل است رسماً و علناً سانسور میکند، یعنی به دلخواه خود بخشی از اثر نویسنده و مترجم، و اگر صلاح دید، همۀ آن، را حذف مینماید، شهروندان نیز دست بردن در آثار دیگران را چندان قبیح نمیبینند و ابایی از آن ندارند، حتّی آن دسته که منتقد سانسور دولتیاند. ویراستاران از اعمال تغییرات در آثارْ بدون اجازۀ پدیدآورندگان آنها پروا نمیکنند، زیرا الگوی دولتی سانسور – بی آن که خود بدانند – به آنان آموخته و هرروز ازنو میآموزد که اثر و صاحباثر حریم مقدّسی ندارند، آموخته که میتوان بیدغدغه به تمامیت متن تجاوز و تملّک اثرآفرین بر آن را نقض کرد. بهراستی نمیتوان تصوّر کرد در کشوری که سانسور رسمی و دولتی اعمال نمیشود نویسندهای تازه پس از چاپ اثرش دریابد که ویراستار آن را به سلیقۀ خود تغییر داده یا بخشهایی از آن را حذف کرده است، و این اتفّاق شرمآور نه استثناء، که قاعده باشد.
بدیهی است آنچه گفته شد به معنای اینهمانیِ ویرایش و سانسور نیست. مراد این نیست که ویراستاران به قصد حذف اندیشههای صاحبان آثار در متون دست میبرند. لیکن سانسور از عواملی است که بر فرهنگ نشر ما آثار مخرّب دارد و از آن جمله است فروکاستن منزلت اثرآفرین و شکستن حرمت متن در چشم ناشر و سردبیر و ویراستار. صدالبتّه در محیطی که مجریان سانسور خطّ بطلان بر اندیشهها میکشند و انگ زیانباری به قلمها میزنند، اثرآفرین خود نیز رفتهرفته کرامت خود را از یاد میبرد. باری عاملان و آمران ویرایش اجباری در تخدیش و تضییع متون چنین دلیری نمیکردند و ﻣﺆلّفان و مترجمان نیز این معامله را با اموال معنوی خود برنمیتابیدند، اگر الگوی دولتیِ سانسور آن را هنجار نکرده و بداهت نبخشیده بود.
پینوشت
———-
[1] Harrassowitz.
[2] Wiesbaden.
سعید رضوانی